Monday, December 28, 2009

(2) نمي توانم

حتا وقتي استدلال هاي ناقص و مسخره و تهوع آورش را مي شنوند و سعي مي كنند توجيهش كنند و نمي توانند، لحظه اي و دقيقه اي انگار كافيست تا فراموش كنند تفاوت هايشان را.
من اما...
در سكوت فقط گوش مي كنم و حتا ياراي اين را ندارم كه بگويم هيچ چيزي - دقيقا هيچ چيزي - كشتن يك انسان را توجيه نمي كند.

(1) نمي توانم

مي تواند. مي تواند امروز كار را از سر بگيرد. زندگي و كار روزانه اش را دوباره شروع كند. آمار بگيرد. پي گير كارهاي عقب مانده شود و پشت تلفن با صداي بلند و جيغ مانند در مورد فرستادن كتاب ها و قيمتشان چانه بزند... مي تواند.

من اما نمي توانم. امروز نمي توانم. امروزي كه از پس ديروز آمده است.

Tuesday, December 22, 2009

چه كسي داستان نقاش را اول نوشت؟

فكر كنم خوب بلدم خودم را به كوچه ي علي چپ بزنم. البته گاهي بعد از اينكه دست خودم را رو كرده ام. سعي كنم از شال گردن بچه ي همسايه بگويم و از گربه ي روي ديوار. بخار روي پنجره ي ماشين را پاك كنم كه فكر كند بيرون را نگاه مي كنم و آن وقت از آب و هوا بگويم و از جواب يك كلمه اي اش بدانم كه هنوز دارد بهش فكر مي كند. و آنقدر پرت و پلا بگويم كه مطمئن شود من لااقل به چيزي كه در سر اوست فكر نمي كنم. و بعد سكوت و نگاه خيره اش آن قدر طولاني شود كه ديگر ندانم در ذهنش چه مي گذرد، هنوز دارد فكر مي كند يا نگاهش به برگي است كه زير برف پاك كن گير كرده.

Sunday, December 13, 2009

مرشد در ناهارخوري

غذايش مدتي هست كه تمام شده. موبايلش را برمي دارد و شماره مي گيرد:
- سلام. كجايي؟... چيزايي كه گفتم يادت نره: دقت! هميشه توي زندگيت دقيق باش. كاري نداري؟ خدافظ.

Monday, November 30, 2009

راه حل؟

اكثر وقت ها زبانم خوب كار نمي كند. مخصوصا وقتي از چيزي خوشحال مي شوم كه انتظارش را نداشته ام. مثلا امروز وقتي همكارم كه از كانادا برگشته هديه هايي را كه تنها براي من آورده بود يواشكي به دستم داد، كلي غافلگير شدم. هديه ها را طوري كه توجه كسي جلب نشود در آوردم و از او كه كنار دستم نشسته بود كلي تشكر كردم. ولي باز آخر كار فكر كردم نتوانسته ام آن جور كه دوست داشته ام و به نظرم مناسب بوده است تشكر كنم. معمولا اين اتفاق زياد مي افتد. فكر مي كنم بايد مثلا فلان جمله را مي گفتم تا بيشتر خوشحالش كنم و او بفهمد كه چقدر سورپريزم كرده است، يا چقدر از خوش سليقگي اش شگفت زده ام و اينكه هديه هايي كه برايم گرفته چيزهايي است كه واقعا دوست دارم. معمولا دلم مي خواهد فرصت ديگري پيدا كنم و آن چيزها را به شكلي به او بگويم ولي گاهي اين فرصت ديگر از دست رفته است. البته اين احساس معمولا پايدار نمي ماند و دير يا زود متوجه مي شوم زيادي سخت گرفته ام.
راستش حدس مي زنم كه بايد براي اين نارضايتي و عذاب وجدان - كه تنها به زبانم هم مربوط نمي شود – چاره اي پيدا كنم.

Saturday, November 14, 2009

جايزه

فكر كنم براي شركت در يك برنامه ي گروهي توي آمادگي بود كه اولين جايزه ام را گرفتم. مطمئن نيستم چه مراسمي بود ولي شايد همان نمايش چهار فصل با شعر و دكلمه بود كه من در آن نقش مجري را داشتم و عكس هاي آن هنوز توي آلبوم بچگي هايم هست.
جايزه ي همه مثل هم بود: كتابي نازك در حدود ده صفحه به نام "پروين به دبستان مي رود". كتاب قشنگي بود و من تا سال ها داشتمش. فكر كنم برگرداني از يك متن خارجي بود. با نقاشي هايي قشنگ و سطح بالا.
يادم هست از گرفتن جايزه خيلي ذوق كرده بودم و جالب اينكه كاغذ كادوي آن دقيقا به يادم مانده. در واقع همه ي جايزه ها را به جاي كاغذ كادو با كاغذ رنگي بنفش تيره و براقي پيچيده بودند كه فكر كنم براي من جذاب بود. آن روز توي سرويس كه داشتم به خانه بر مي گشتم خيلي خوشحال بودم.
چند روز بعد يا بيشتر بود كه به دليلي گذرم به دفتر افتاد. شايد براي بردن چيزي به كلاس مرا به آنجا فرستاده بودند. همانطور كه ناظم داشت توي كمدي را مي گشت، چشمم به كمد كناري افتاد كه يكي از درهاي آن باز بود. فكر كردم اشتباه مي بينم. باورم نمي شد: كمد پر بود از كتاب "پروين به دبستان مي رود". كتاب ها جا به جا روي هم افتاده بودند و تل نامنظم و كج و معوجي از آن ها در حال ريزش به نظر مي رسيد. تمام طبقه ها تا جايي كه مي توانستم ببينم، آن دختر زيبا با صورت ملوس و موهاي طلايي و لباس قشنگش – كه شايد پروين كمتر از هر اسم ديگري به او مي آمد - موج مي زد.

Tuesday, November 10, 2009

ويتامين كتك

فكر كنم يه چيزيم شده. امروز كه داشتم يه مقاله رو براي آپلود توي سايت آماده مي كردم يه دفعه مثل برق گرفته ها چهارچشم شدم روي عنوانش: "كاربرد روش جديد اغتشاش در تحليل اطلاعات چاه آزمايي و توليد مخازن گازي".
از صبح هم همه اش صداي همهمه و الله اكبر از بيرون مي شنوم.
گمونم يه چيزي توي خونم كم شده.

Tuesday, September 29, 2009

حيرت

دختر دوان دوان از خيابان بغلي خودش را رساند نزديك ما. زبانش بند آمده بود. دست لرزانش را گرفته بود جلوي دهانش. رنگ به صورت نداشت. چشمانش گشاد شده بود و نگاهش دودو مي زد. عقب عقب رفت كنار پياده رو. گفتم حتما جلوي چشمانش يكي را با تير زده اند. پرسيديم چي شده؟ سعي مي كرد سرك بكشد طرف خياباني كه از آن آمده بود. قرار نداشت. دو سه بار پرسيديم تا توانست فقط بگويد: "خواهرهام...".
همراه عده اي كه داشتند فرار مي كردند سمت ما دويديم توي يكي از كوچه ها. دختر توي هياهو و شلوغي و گريزها گم شد.
يك ربع بعد ديديمش. مشت گره كرده اش را بالا برده بود و همان طور كه داشت مي رفت سمت خيابان، بلند بلند شعار مي داد.
دو دختر جوان چند متر عقب تر توي پياده رو ايستاده بودند و صدايش مي كردند كه برگردد.

Saturday, August 08, 2009

بازی وبلاگی

مولود عزیز در این پست لطف کرده و من رو به یک بازی وبلاگی دعوت کرده.
بازی اینه: "انتظار شما از رسانه ی ملی چیست؟"
راستش من از بعد از انتخابات تا حالا نتونستم چیزی بنویسم. همونطور که دوستان می دونن نوشتنم همچین چشمه ی جوشانی هم نبود که بگم یه دفعه خشکیده یا چیزی از این دست. همون وقت هم کم می نوشتم. ولی واقعا بعد از انتخابات همون کم رو هم نتونستم بنویسم. نوشتنی فوق العاده زیاد بوده و هست و نمی شه گفت ناامیدی یا دلسردی یا هر احساس منفی دیگه ای جلوی نوشتنم رو گرفته چون اصلا ناامید یا افسرده نیستم و نه اینکه دوست نداشتم درباره ی این روزها بنویسم ولی نمی دونم چرا از این همه دیدنی ها دستم به نوشتن نرفته.
درباره ی بازی هم چند روزی می شه که دارم فکر می کنم چیزی بنویسم ولی نمی تونم. شاید جوابش واضح به نظر برسه ولی واقعا نوشتن درباره ی چنین موضوعی مشکله. مخصوصا که خود دو واژه ی رسانه و ملی اونقدر نامانوسن که مثلا "دراکولای علف خوار". یا مثل اینکه بخوای بگی یه سوسک حمام باید چه کار کنه که شبیه یه اسب سفید بشه.
بعد فکر کردم اگه قرار به نوشتن بود، نوشتن از انتظاراتی که دارم خیلی خنده دار می شد. چون اونقدر دور از دسترس و واقعیتن که فعلا جنبه ی اجرایی عملی در ایران ندارن. بنابراین حدس می زنم بهتره درباره ی این فکر کنم که چه انتظاری از رسانه ندارم، تازه اونم نه از نوع ملی اش.
مثل بحثی که قبل از انتخابات مطرح می شد که ما از رئیس جمهور باید انتظار داشته باشیم چه کارهایی رو نکنه نه اینکه چه کارهایی رو انجام بده چون این واقع بینانه تره. و فکر کنم توی ایران خیلی چیزا لااقل فعلا اینجوری هستن.
به هر حال بهش فکر می کنم و اگه تونستم یه لیست درست کنم اینجا می ذارم ولی باید بگم یه سری از جواب هام با خود مولود مشترکه. از مولود عزیز بابت دعوتش ممنونم.
شاید چنین حقی نداشته باشم ولی با اجازه من هم فروغ، نازنین، آراد، علی، شیخ نسیان، پیمان شکن، شراب تلخ، HerrBlum و Diis Ignotis رو دعوت می کنم که اگه دوست دارن توی این بازی شرکت کنن.

Wednesday, June 10, 2009

امید

نشاطی که مدت ها بود در مردم سراغ نداشتم، چند روزی هست که توی خیابان ها موج می زند.
امیدوارم به شادی ختم شود.

Sunday, May 10, 2009

تا مترو

"دزد! دزد ! دزدو بگیر! بگیرش دزدو!"
پسر جوانی با سرعت تمام به سمت من می دود و مردی با کلاه کاسکت و فریاد زنان به دنبالش. نا خود آگاه می ایستم. پسر به من که نزدیک می شود دستش را که چیزی در آن دارد بلند می کند و می گوید :"بیای جلو می زنم." و با سرعت از کنارم رد می شود. سربازی که با فاصله ای از من ایستاده مردد شروع می کند به دویدن در پی جوان. مرد کلاه دار هم که هنوز دارد فریاد می زند از کنارم می گذرد. با نگاه تعقیبشان می کنم. جوان از پیاده رو برای موتوری در خیابان دست تکان می دهد. موتوری با تعجب می ایستد ولی پسر از او می گذرد و وارد خیابان می شود. درست در لحظه ای که فکر می کنم دارد طوری می دود که کسی به گردش نمی رسد، سرعتش را کم می کند و وسط خیابان می ایستد. او را می گیرند. سرباز و مرد کلاه دار او را به آن طرف خیابان می کشانند. مرد دیگری که دارد فریاد می زند:"نگهش دارید." دوان دوان خودش را می رساند و شروع به کتک زدن جوان می کند. شلوغ می شود. راه می افتم. کمی جلوتر چند نفر موتوری های نیروی انتظامی را که دارند در خط ویژه ی اتوبوس می رانند صدا می زنند تا دزد را تحویل دهند. آن ها هم کار را به ماشین نیروی انتظامی حواله می دهند که دارد می رسد. ماشین توقف می کند. مامور پیاده می شود و به طرف جمعیت می رود. راه می افتم. بغض گلویم را می فشارد و اشک دیدم را تار می کند. کمی که جلوتر می روم صدای تق خفه ی می شنوم و پشت سرش صدای شکستن شیشه. ماشینی از عقب به ماشین جلویی زده و چراغهایش خرد شده. راننده ها پیاده می شوند و خرده شیشه ها را نگاه می کنند. راه می افتم. فکر می کنم امروز چه چیزهای دیگری قرار است ببینم.

Sunday, April 26, 2009

دوباره

در جای همیشگی نشسته ام و در هیاهو و سر و صدای جمعیت به موسيقي آرام باخ گوش مي كنم و عاشقانه به ديوار زل زده ام:
تاركوفسكي پشت دوربين است. يك چشمش را مي بندد و توي دوربين نگاه مي كند. صورتش در سمتي كه چشمش را بسته چين مي خورد و گوشه ي دهانش به سمت بالا مي رود و دندان هايش پيدا مي شوند. دستش را بالا می برد. نگاهش را به دور دست مي اندازد و به شوخي انگشتش را به تهديد تكان مي دهد و چيزي مي گويد. بعد کسی را از دور به سمت خود می خواند، می خندد و دوباره توی دوربین نگاه می کند.
این تصویر بارها و بارها تکرار می شود و من غافلگیر از شوری که دوباره در خود احساس می کنم از آن چشم بر نمی دارم.

Saturday, March 14, 2009

ميانسالي

حدود پنجاه سالي دارد. صورتش كمي سبزه است و و موهايش را قهوه اي رنگ كرده. روبروي من در آن سوي هال روي يك عسلي نشسته و پايش را روي پاي ديگر انداخته. ژاكت نازك كرم رنگي روي بلوزش پوشيده؛ دامن چهارخانه ي كرم-قهوه اي، جوراب توري دانه درشت و يك كفش قهوه اي بندي. چند بار به هم لبخند زده ايم.

حالا فيلم اول تمام شده. هنوز همان جا نشسته و پاهايش را روي هم انداخته. فنجان چايش را بالا برده و نزديك صورتش نگه داشته؛ ولي ديگر به من نگاه نمي كند. چشمهايش را بسته و در هياهوي آپارتمان و صداهايي كه به صدا نمي رسند، با موسيقي آرامش بخش باخ آرام سر تكان مي دهد.

Sunday, February 22, 2009

گفتن يا نگفتن؛ مساله اين است.

Saturday, January 17, 2009

آغاز جواني

صبح كه چشمهايم را باز كردم با خودم گفتم امروز هجده ساله مي شوم.

آن روز يك داستان كوتاه از شولوخوف خواندم و يك شعر نو و كمي حافظ به گمانم. يك طراحي ساده كشيدم، با كمي خمير يك مجسمه ي كوچك ساختم، چند دقيقه رقصيدم و روي سنتور آهنگي را كه بلد بودم زدم. بعد سمفوني شماره پنج بتهوون را گوش كردم و شايد يك فيلم هم ديدم. يادم نيست ديگر چه كار كردم. شايد كتاب هاي نقاشي ام را هم كمي ورق زده باشم اما خوب مي دانم سعي داشتم هر كاري در رابطه با هر هنري كه شدني بود انجام دهم.
آن روز براي من روز خاصي بود.