Saturday, January 17, 2009

آغاز جواني

صبح كه چشمهايم را باز كردم با خودم گفتم امروز هجده ساله مي شوم.

آن روز يك داستان كوتاه از شولوخوف خواندم و يك شعر نو و كمي حافظ به گمانم. يك طراحي ساده كشيدم، با كمي خمير يك مجسمه ي كوچك ساختم، چند دقيقه رقصيدم و روي سنتور آهنگي را كه بلد بودم زدم. بعد سمفوني شماره پنج بتهوون را گوش كردم و شايد يك فيلم هم ديدم. يادم نيست ديگر چه كار كردم. شايد كتاب هاي نقاشي ام را هم كمي ورق زده باشم اما خوب مي دانم سعي داشتم هر كاري در رابطه با هر هنري كه شدني بود انجام دهم.
آن روز براي من روز خاصي بود.