Sunday, May 10, 2009

تا مترو

"دزد! دزد ! دزدو بگیر! بگیرش دزدو!"
پسر جوانی با سرعت تمام به سمت من می دود و مردی با کلاه کاسکت و فریاد زنان به دنبالش. نا خود آگاه می ایستم. پسر به من که نزدیک می شود دستش را که چیزی در آن دارد بلند می کند و می گوید :"بیای جلو می زنم." و با سرعت از کنارم رد می شود. سربازی که با فاصله ای از من ایستاده مردد شروع می کند به دویدن در پی جوان. مرد کلاه دار هم که هنوز دارد فریاد می زند از کنارم می گذرد. با نگاه تعقیبشان می کنم. جوان از پیاده رو برای موتوری در خیابان دست تکان می دهد. موتوری با تعجب می ایستد ولی پسر از او می گذرد و وارد خیابان می شود. درست در لحظه ای که فکر می کنم دارد طوری می دود که کسی به گردش نمی رسد، سرعتش را کم می کند و وسط خیابان می ایستد. او را می گیرند. سرباز و مرد کلاه دار او را به آن طرف خیابان می کشانند. مرد دیگری که دارد فریاد می زند:"نگهش دارید." دوان دوان خودش را می رساند و شروع به کتک زدن جوان می کند. شلوغ می شود. راه می افتم. کمی جلوتر چند نفر موتوری های نیروی انتظامی را که دارند در خط ویژه ی اتوبوس می رانند صدا می زنند تا دزد را تحویل دهند. آن ها هم کار را به ماشین نیروی انتظامی حواله می دهند که دارد می رسد. ماشین توقف می کند. مامور پیاده می شود و به طرف جمعیت می رود. راه می افتم. بغض گلویم را می فشارد و اشک دیدم را تار می کند. کمی که جلوتر می روم صدای تق خفه ی می شنوم و پشت سرش صدای شکستن شیشه. ماشینی از عقب به ماشین جلویی زده و چراغهایش خرد شده. راننده ها پیاده می شوند و خرده شیشه ها را نگاه می کنند. راه می افتم. فکر می کنم امروز چه چیزهای دیگری قرار است ببینم.