Sunday, June 24, 2007

خواب

خواب ديدم اتاقكي مثل اتاقك هاي تله كابين بود كه پرواز مي كرد. مردم سوار مي شدند و مردي كابين را با كنترل از پايين هدايت مي كرد. سوار شدم. دو بچه ي كوچك (شايد خواهر و برادر كوچكم ) هم با من سوار شده بودند و هدايت كننده پدرم بود. گفت حالا ببين چطوري پروازش مي دهم. با اوج و فرودهاي شديد هدايتش مي كرد و گاهي تا لبه ي صخره اي نزديكش مي كرد و مماس رد مي شد. من كيف كرده بودم. مي خنديدم و مي گفتم پرواز يعني اين و سعي مي كردم كاري كنم كه دو بچه نترسند. پايين آمديم. هدايت كننده ناصر بود. ظاهرا عده اي را سوار كرده بود و همان طور شديد چرخانده بود. دختري كه سوار بوده ترسيده بود و حالش بد شده بود. ناصر ناراحت بود. مردم دور دختر جمع شده بودند. دكتر گفته بود سكته ي خفيفي كرده ولي حالش خوب است.

رفته بوديم اجراي تاتر مانندي را در سالن دانشگاه ببينيم يا شايد مراسمي. نيروهاي انتظامي ريختند توي سالن كه جمع را بر هم بزنند. دانشجو ها سنگر گرفتند و سپرهاي شفاف و بزرگ مخصوص پليس را جلويشان گرفته بودند. تير اندازي شد. دانشجو ها سنگ پرتاب مي كردند كه ظاهرا اصابت هم مي كرد. تير اندازي ادامه داشت. يك نفر كنار من تير خورد و به زمين افتاد. تا آن لحظه فكر مي كردم تيرها را هوايي شليك مي كنند. شوكه شده بودم. با خودم گفتم دارند واقعا مي زنند. دارند مي كشند. فرار كرديم. آمديم بيرون. ناصر و مهدي زودتر بيرون آمده بودند و دم در منتظر بودند. شب بود. در خروجي مثل خروجي سينما بود. گفتم همه آمدند؟ مهدي گفت پريسا مانده. گفتم بهش زنگ مي زنم. موبايلم را درآوردم. هر چه حرف پ را مي زدم اسم پريسا را پيدا نمي كردم. موبايل را به چشمم نزديك مي كردم ولي چيزي نمي ديدم. سعي كردم در نور ويترين مغازه ي بغلي اسمش را پيدا كنم ولي نمي شد. گفتم مهدي شماره ي پريسا را اگر داري بگو تا زنگ بزنم. او هم موبايلش را در آورد كه ناصر گفت پريسا دارد مي آيد. داشت از آن طرف خيابان مي آمد. رسيد. نگرانش شده بودم. پرسيدم كجا بودي؟ چه كار كردي؟ گفت: خواندم، نوشتم. خيلي ناراحت و ساكت بود. در پياده روي باريكي راه افتاديم. من و پريسا جلو مي رفتيم و ناصر و مهدي از پشت سر. جايي روي پله مانندي در پياده رو نشستيم. پريسا مي خواست تلفن كند. از آن طرف كه جواب دادند سراغ سرگرد يا سرهنگي را گرفت با اسم. شروع به صحبت كرد. گفت مي خواهد داستانش را ثبت كند. ظاهرا هم ثبت داستان بود هم به نوعي اجازه ي چاپ. يك جور مجوز ارشاد. داشت درباره ي داستانش توضيح مي داد. فكر كردم شماره را از پريسا بگيرم تا ناصر هم داستان هايش را از اين به بعد ثبت كند كه كسي از آن ها استفاده نكند. يك دفعه يادم آمد كه مهين هم در دانشگاه بوده. تصميم گرفتم بهش زنگ بزنم. باز هر چه مي گشتم اسم مهين را پيدا نمي كردم. ناصر و هادي به ما رسيده بودند و روبرويمان ايستاده بودند. هادي سرخوش بود و مي خنديد. من دنبال اسم مهين مي گشتم.