Sunday, December 26, 2010

احمد

شب ديرتر برگشته بود. من خانه‌شان بودم. همه قبلا غذا خورده بودند. مادرش برايش شام آورد. همان‌جا توي هال، سيني غذا را گذاشت جلوش. يادم نيست درست ولي گمانم برنج بود. سبزي پلو شايد. يا شايد چلو خورشت. من بي‌هوا داشتم نگاهش مي كردم. فقط از روي كنجكاوي. مثل همين حالا كه به خودم مي‌آيم و مي‌بينم مدت‌هاست به يك نفر زل زده‌ام. مثل حالا كه يك‌دفعه متوجه مي‌شوم بايد نگاهم را بگيرم از كسي كه دارد با دوستش حرف مي‌زند. مثل همين حالا...
سرش را كه بلند كرد و ديد نگاهش مي‌كنم گفت "آدم به كسي كه غذا مي‌خوره نگاه نمي‌كنه. مگه غذا نخوردي خودت؟"
شايد سري تكان داده باشم. شايد جوابي بفهمي نفهمي. شايد چيزي گفته باشم در توضيح يا توجيه كه حتا نشنيده باشد. شايد. ولي خوب يادم هست كه خيلي خجالت كشيدم.
آمدم خانه. براي مامان تعريف كردم. فقط مي‌خواستم از شدت ناراحتي‌ام كم كنم. فقط مي‌خواستم بگويم قصدي نداشتم. بگويم كه همين‌طوري نگاهش كرده بودم، ناخودآگاه، همين.
فكر مي‌كردم از دستم ناراحت شده. الان پيش خودش فكر مي‌كند من چه بچه‌ي بدي هستم. از من بدش مي‌آيد. قهر مي‌كند. ديگر دلش نمي‌خواهد با من بازي ‌كند يا حتا من را ببيند.

چقدر از آن شب گذشته بود كه لبه‌ي چادر عزيزي را گرفته بودم و توي آن راهروي سرد و بي‌نور، توي صف، كنار زن‌هاي ديگر ايستاده بودم تا ببينيمش؟ حتما آن قدر گذشته بود كه وقتي عزيزي من را كه قدم نمي‌رسيد بلند كرد و روي لبه‌ي تاقچه مانند نشاند، از پشت شيشه‌ كه من را ديد با شوق پرسيد "مريمه؟" من كه نمي‌شنيدم‌. شايد از جواب عزيزي متوجه شدم كه با لبخند توي گوشي گفت "آره مريمه. مريم خودمونه." و من كه قبل از ديدنش دل توي دلم نبود كه بابت آن شب هنوز از دستم ناراحت است، داشتم از ذوق مي‌مردم وقتي ديدم تمام صورتش مي‌خندد. با يك دست گوشي را گرفته بود و با دست ديگرش برايم دست تكان مي‌داد و چيزهايي مي‌گفت. شايد عزيزي برايم مي‌گفت چه مي‌گويد ولي تنها چیزی که يادم مانده این است که توي چشمهاي خندانش چيزي بود كه مطمئن شدم يادش نيست. نمي دانستم چرا ولي يادش نبود.