Sunday, January 16, 2011

برف

فکر کنم چند سالی می‌شد که تهران یه همچین برفی نیومده بود. از دیروز عصر تقریبا یک‌ریز داره می‌باره. صبح که بیرون رو نگاه کردم دیدم یه ۲۰ سانتی برف نشسته. همه‌جا سفید سفید بود و خیلی قشنگ. وقتی اومدم بیرون دوباره برف شروع شده بود. تصمیم گرفتم پیاده بیام سر کار. دیشب ناصر گفت برف حال مردم رو خوب می‌کنه. گفت همه آروم و مهربون شده بودن. امروز صبح هم همین‌طوری بود. از خیابون که رد می‌شی ماشینا سرعتشون رو کم می‌کنن یا وای‌میستن که برف‌آب و گل بهت نپاشن. از راه‌های باریکی که بین برفا توی پیاده‌رو درست شده مردم به هم راه می‌دن و می‌ذارن اول طرف مقابل رد بشه. توی چهره‌ی مردم نشاط رو می‌شه دید. وقتی چشم تو چشم می‌شی باهاشون، انگار دارن یه حس خوب رو باهات شریک می‌شن.
اولین نفر رسیدم و رفتم از پنجره‌ی اتاق، حیاط سفارت آمریکا رو نگاه کردم. سفید سفید و درختاش زیر برف بود. مرز باغچه‌ها پیدا نبود و از درختا برف ریز ریز می‌ریخت پایین. بچه‌ها که اومدن اونقدر شاد و شنگول بودن که کمتر یادم مياد صبح‌ها این‌شکلی دیده باشمشون. خودمم حس خوبی دارم. خیلی خوب.

Sunday, January 02, 2011

۲۵

لینک‌ها را که دیدم بلافاصله کلیک کردم. هر دو لیست، فایل‌های پی دی اف بودند. طول می‌کشید تا لود بشوند. مدام بین دو صفحه در رفت و آمد بودم ببینم کی کامل می‌شوند. طاقت نیاوردم. سعی کردم دانلودشان کنم. تا دانلود شوند برگشتم توی صفحه‌ای که داشت لود می‌شد. چند صفحه‌اش کامل شده بود. اسکرول کردم پایین. تا «پ» بیشتر نیامده بود. یکی از لیست‌ها را که دانلود شده بود سریع باز کردم. رفتم پایین تا به «ز» برسم. پایین‌تر، پایین‌تر... تمامی نداشت. قلبم داشت تند‌تر می‌زد. بالاخره رسیدم.
آن‌جا بود. بالا و پایینش را نگاه کردم. از آن فامیلی دو تای دیگر هم بود که اسم کوچکشان فرق داشت. خودش بود. اسم و فامیلش. و سنش...
۲۵...
۲۵؟
دقیق‌تر نگاه کردم. درست بود.
باورم نمی‌شد. چرا فکر می‌کردم سنش بیشتر بوده؟ چون آن موقع بچه بودم؟ چون حالا ۸ سال از او بزرگ‌تر بودم؟
۲۵
۲۵
انگار چیزی توی سرم ضربه می‌زد:
۲۵
...
آن یکی لیست را هم باز کردم. توی آن هم همین بود.
توی هر دو لیست فقط چند عبارت ساده جلوی اسمش نوشته شده بود:
۲۵
شیراز
۱۳۶۷/۰۹
حلق‌آویز