Sunday, October 21, 2007

نوجوانی

زنگ مي خورد. صبر مي كنم تا دوستان ديگرم هم از كلاسشان بيرون بيايند. عاشقانه صبر مي كنم و مي بينمشان كه از آن طرف حياط پيدا مي شوند. هوا تاريك شده و صورت ها درست پيدا نيست ولي مي شناسمشان. دست مي دهيم و با هم راه مي افتيم. تعريفهايمان تمام نشده كه به صف ميني بوسها مي رسيم. دوستانم سوار سرويس هايشان مي شوند و من تنها به طرف پياده رو مي روم. تا ايستگاه اتوبوس پياده مي روم. صف طولاني ست. مدتي طول مي كشد تا اتوبوس بيايد. داخل اتوبوس فشرده مي شوم. نور زرد بي رمقي فضاي اتوبوس را كمي روشن كرده. بيرون را نمي توانم ببينم. حواسم را جمع مي كنم كه از ايستگاه رد نشوم. صداي ضعيف راننده را از ميان جمعيت مي شنوم: "مهمون سرا، مهمون سرا جا نموني". به زحمت پياده مي شوم. خيابان پهن و كوتاهي را بايد تا رسيدن به خيابان اصلي طي كنم. از اين خيابان زياد ماشين رد نمي شود. سمت راست مجتمع هاي آپارتماني است و سمت چپ چند كوچه. خيلي تاريك است. تقريبا سرتاسر خيابان هيچ چراغي روشن نيست. روشنايي خيابان اصلي از روبرو پيداست. در تاريكي راه مي افتم. فردا جمعه است. براي شنبه هم هيچ تكليفي ندارم. به آسمان نگاه مي كنم. اينجا هميشه ستاره ها بهتر پيدا هستند. يكي پر نور تر از هميشه دارد مي درخشد. بوي كاج مي آيد. مي دانم كه هيچ اتفاقي نمي افتد. چند پسر جوان دور هم جمع شده اند و مي خندند. راهم را كج نمي كنم. چيزي به من نخواهند گفت. رد مي شوم و كسي چيزي نمي گويد. به خيابان اصلي مي رسم و از آن هم رد مي شوم. چهار كوچه ي ديگربايد بروم. توي كوچه بچه هاي همسايه بازي مي كنند. به در خانه كه مي رسم سه بار زنگ مي زنم و در باز مي شود. شيشه هاي پنجره ها عرق كرده اند. وارد كه مي شوم از هواي گرم و مرطوب خانه شل مي شوم. بوي آش رشته تمام خانه را پر كرده. مامان سلامم را گرم جواب مي دهد. لباسهايم را كه در اتاق عوض مي كنم مي روم توي هال سراغ بخاري. دو قابلمه روي بخاري ست. يكي بزرگ و پر از آش رشته و يكي كوچك با شلغم هاي نقلي. پاي بخاري مي نشينم و تلويزيون را روشن مي كنم. داستان جوانه ها تازه شروع شده. مامان با بشقاب و چنگال و نمكدان و فلفل سياه از آشپزخانه مي آيد تا برايم شلغم بكشد.