Tuesday, November 04, 2008

ايستگاه

از كلاس كه اومدم بيرون بارون خيلي شديد شده بود. چتر نداشتم. تند تند و به حالت نيمه دو خودم رو رسوندم به ايستگاه اتوبوس. كسي تو ايستگاه نبود جز يه مرد سي و خورده ساله. پشتش به خيابون بود و رو به صندلياي ايستگاه وايستاده بود. يه پالتو بلند تنش بود و يه كلاه كشباف سرش. يه چمدون نسبتا كوچيك جلوش روي صندلي ايستگاه گذاشته بود. داشت سيگار مي كشيد. به محض اينكه رسيدم ايستگاه سريع گفت:" بيا. بيا اينجا بشين. اون صندليا خيسن. اينجا يه كارتن رو صندلي گذاشتن. تميزه. بيا بشين اينجا." و همزمان چمدونش رو از روي صندلي برداشت. رفتم طرفش. فقط يه صندلي تميز بود. گفتم:" نه. مرسي . خودتون بشينين." داشت مي رفت اون سمت ايستگاه. سريع گفت:" نه. نه. بشين." گفتم:"مرسي" و نشستم. گفتم:" بياين شما هم بشينين. من كاغذ توي كيفم..." گفت:" نه. من سيگار دستمه. زشته." و با همون فاصله اون طرف ايستگاه وايساد.
من هي نگاه مي كردم ببينم اتوبوس مياد يا نه. حواسم بود كه اگه سيگارش تموم شده بهش كاغذي چيزي بدم بشينه. يه كمي اومد نزديك تر. گفت:" عجب زمستوني شد." گفتم:" آره. بارون خيلي شديده." گفت:"آره. بارون... حالا ماشين هم نمياد." گفتم:" تو بارون بدتر هم مي شه." گاه گاهي يه ماشين از جلومون رد مي شد. آروم انگار با خودش باشه گفت:" اصلا ماشين نيست... اينام كه همشون... بنزي...بي ام وه يي..." درست نمي شنيدم چي مي گه ولي حدس زدم منظورش اينه كه اينجا همه ماشين شخصي دارن و اونم از نوع مدل بالا. انگار كلافه بود. شايد يه بد و بيراهي هم گفت.
چراغاي وسط بلوار يه دفعه خاموش شد. گفت:" بيا. اين چراغهام قطع شد." گفتم:" آره." دو طرف خيابون رو نگاه كردم. ساختمونا برق داشتن. خواستم يه چيزي درباره ي چراغا و برق و اينا بگم كه يه خانوم رسيد به ايستگاه. قبلا هم ديده بودمش. با من هم مسير بود. پرسيد:" خيلي وقته اينجايين؟" گفتم:" يه ده دقيقه اي مي شه." خواست بشينه رو صندلي. گفتم:" مواظب باشين. خيسه." نشنيد. نشست و در جا بلند شد. گفت:"واي. چقدر سرده." گفتم: "خيسه. بياين اينجا بشينين. من خيلي وقته نشستم." گفت:" نه. مرسي. همشون خيسن؟" گفتم:" آره. فقط اين يكي كه كارتن گذاشتن خشكه. اونم آقا لطف كردن و جاشونو به من دادن." برگشتم طرف مرد. داشت ما رو نگاه مي كرد. گفت:"آره. همشون خيس و كثيفن. فقط اون رو كارتن گذاشته بودن. اينجا كارتن مي ذارن مي خوابن."
من به ساعتم نگاه كردم. گفتم:" دير شد." مرد گفت:" ماشين هم نمياد حالا. لابد بايد تا ده دوازده شب بمونيم اينجا... من بايد برم امام خميني... توپخونه." من در همدردي باهاش گفتم:"واي. آخ آخ" دوباره گفت:" توپخونه..."
از روي صندلي بلند شدم. زن در حالي كه با نگاه به مرد اشاره ميكرد آروم يه چيزايي گفت. درست نمي شنيدم: "هميشه همينطوريه. هميشه مياد اينجا. يه ايستگاه پايينتر پياده مي شه...هميشه اينجاست... نمي دونم چه حالي داره... اينجا سوار مي شه، يه ايستگاه پايينتر پياده مي شه و دوباره برمي گرده اينجا." من داشتم با تعجب نگاش مي كردم. گفت:" اصلا هم بهش نمي ياد... بيچاره. حتما موقعي كه اين جوري شده توي سفري چيزي بوده. چون هميشه اين چمدون باهاشه. فكر مي كنه داره مي ره فرودگاه..."
چند نفر رسيده بودن به ايستگاه و مرد مشغول صحبت باهاشون شده بود. داشت از يه چيزي درباره ي ماشين ها يا ترافيك شكايت مي كرد. يه اتوبوس از اون طرف خيابون پيدا شد. يكي از مردها گفت:" اومد. خودشه. هفت تيره. از اون پولياست." يكي دو نفر چيزايي گفتن. مرد به يكيشون گفت: " آقا با اجازه من برم اون طرف يه سيگار روشن كنم." از جلوي ما رد شد و از ايستگاه رفت بيرون و زير بارون وايستاد. چترش رو باز كرد و يه سيگار آتيش زد.
اتوبوس رسيد جلوي ايستگاه. مرد گفت:"اومد. بياين سوار شين." و ما رو نگاه كرد كه يكي يكي سوار مي شديم. زن تعارف كرد كه اول من سوار شم. برگشتم طرف مرد كه داشت نگام مي كرد و گفتم:"آقا ممنون."