Sunday, December 21, 2008

سلام

همونطور كه احتمالا خودتون متوجه شدين من چند سال پيش اين وبلاگ رو براي كشف يك تجربه درست كردم. اولش قصدم اين بود كه مثل يك دفتر خاطرات باشه ولي بعد كم و بيش عوض شد. و امروز قراره اين وبلاگ به جهان و جهانيان!!! معرفي بشه. احتمالا همه ي دوستان مي دونن كه ناصر چه نقشي در اين تصميم داشته.
اين پست يه جور اعلام تسليم براي تمام دوستانيه كه لطف كردن و اومدن اينجا سر بزنن. من هر دو دستمو بالا نگه داشته ام و هيچ توضيح قابل قبولي ندارم كه توجيهم كنه. فقط مي گم خوشحالم كه از اين به بعد نوشته هام رو با شما قسمت مي كنم.

Tuesday, November 04, 2008

ايستگاه

از كلاس كه اومدم بيرون بارون خيلي شديد شده بود. چتر نداشتم. تند تند و به حالت نيمه دو خودم رو رسوندم به ايستگاه اتوبوس. كسي تو ايستگاه نبود جز يه مرد سي و خورده ساله. پشتش به خيابون بود و رو به صندلياي ايستگاه وايستاده بود. يه پالتو بلند تنش بود و يه كلاه كشباف سرش. يه چمدون نسبتا كوچيك جلوش روي صندلي ايستگاه گذاشته بود. داشت سيگار مي كشيد. به محض اينكه رسيدم ايستگاه سريع گفت:" بيا. بيا اينجا بشين. اون صندليا خيسن. اينجا يه كارتن رو صندلي گذاشتن. تميزه. بيا بشين اينجا." و همزمان چمدونش رو از روي صندلي برداشت. رفتم طرفش. فقط يه صندلي تميز بود. گفتم:" نه. مرسي . خودتون بشينين." داشت مي رفت اون سمت ايستگاه. سريع گفت:" نه. نه. بشين." گفتم:"مرسي" و نشستم. گفتم:" بياين شما هم بشينين. من كاغذ توي كيفم..." گفت:" نه. من سيگار دستمه. زشته." و با همون فاصله اون طرف ايستگاه وايساد.
من هي نگاه مي كردم ببينم اتوبوس مياد يا نه. حواسم بود كه اگه سيگارش تموم شده بهش كاغذي چيزي بدم بشينه. يه كمي اومد نزديك تر. گفت:" عجب زمستوني شد." گفتم:" آره. بارون خيلي شديده." گفت:"آره. بارون... حالا ماشين هم نمياد." گفتم:" تو بارون بدتر هم مي شه." گاه گاهي يه ماشين از جلومون رد مي شد. آروم انگار با خودش باشه گفت:" اصلا ماشين نيست... اينام كه همشون... بنزي...بي ام وه يي..." درست نمي شنيدم چي مي گه ولي حدس زدم منظورش اينه كه اينجا همه ماشين شخصي دارن و اونم از نوع مدل بالا. انگار كلافه بود. شايد يه بد و بيراهي هم گفت.
چراغاي وسط بلوار يه دفعه خاموش شد. گفت:" بيا. اين چراغهام قطع شد." گفتم:" آره." دو طرف خيابون رو نگاه كردم. ساختمونا برق داشتن. خواستم يه چيزي درباره ي چراغا و برق و اينا بگم كه يه خانوم رسيد به ايستگاه. قبلا هم ديده بودمش. با من هم مسير بود. پرسيد:" خيلي وقته اينجايين؟" گفتم:" يه ده دقيقه اي مي شه." خواست بشينه رو صندلي. گفتم:" مواظب باشين. خيسه." نشنيد. نشست و در جا بلند شد. گفت:"واي. چقدر سرده." گفتم: "خيسه. بياين اينجا بشينين. من خيلي وقته نشستم." گفت:" نه. مرسي. همشون خيسن؟" گفتم:" آره. فقط اين يكي كه كارتن گذاشتن خشكه. اونم آقا لطف كردن و جاشونو به من دادن." برگشتم طرف مرد. داشت ما رو نگاه مي كرد. گفت:"آره. همشون خيس و كثيفن. فقط اون رو كارتن گذاشته بودن. اينجا كارتن مي ذارن مي خوابن."
من به ساعتم نگاه كردم. گفتم:" دير شد." مرد گفت:" ماشين هم نمياد حالا. لابد بايد تا ده دوازده شب بمونيم اينجا... من بايد برم امام خميني... توپخونه." من در همدردي باهاش گفتم:"واي. آخ آخ" دوباره گفت:" توپخونه..."
از روي صندلي بلند شدم. زن در حالي كه با نگاه به مرد اشاره ميكرد آروم يه چيزايي گفت. درست نمي شنيدم: "هميشه همينطوريه. هميشه مياد اينجا. يه ايستگاه پايينتر پياده مي شه...هميشه اينجاست... نمي دونم چه حالي داره... اينجا سوار مي شه، يه ايستگاه پايينتر پياده مي شه و دوباره برمي گرده اينجا." من داشتم با تعجب نگاش مي كردم. گفت:" اصلا هم بهش نمي ياد... بيچاره. حتما موقعي كه اين جوري شده توي سفري چيزي بوده. چون هميشه اين چمدون باهاشه. فكر مي كنه داره مي ره فرودگاه..."
چند نفر رسيده بودن به ايستگاه و مرد مشغول صحبت باهاشون شده بود. داشت از يه چيزي درباره ي ماشين ها يا ترافيك شكايت مي كرد. يه اتوبوس از اون طرف خيابون پيدا شد. يكي از مردها گفت:" اومد. خودشه. هفت تيره. از اون پولياست." يكي دو نفر چيزايي گفتن. مرد به يكيشون گفت: " آقا با اجازه من برم اون طرف يه سيگار روشن كنم." از جلوي ما رد شد و از ايستگاه رفت بيرون و زير بارون وايستاد. چترش رو باز كرد و يه سيگار آتيش زد.
اتوبوس رسيد جلوي ايستگاه. مرد گفت:"اومد. بياين سوار شين." و ما رو نگاه كرد كه يكي يكي سوار مي شديم. زن تعارف كرد كه اول من سوار شم. برگشتم طرف مرد كه داشت نگام مي كرد و گفتم:"آقا ممنون."

Tuesday, October 21, 2008

كارآموز

ساعت هشت ونيم، عرق كرده مي رسد و پشت ميز كناري من مي نشيند. عينكش را برمي دارد، دست هايش را روي صورتش مي كشد و چشم هايش را مي مالد. رو به من مي گويد: "چقدر شلوغه!" با كمي مكث و لبخند به طرفش بر مي گردم: "خيابون؟" "آره. تهران..." "ساعت كاري معمولا اينجوريه." "من هم مسيرم بده..." "مي افتين تو ترافيك..." موهاي خرمايي مجعد و بيني كشيده و كمي عقابي دارد با لبهاي كوچك كه دو طرفشان كمي به سمت پايين كشيده شده. در مجموع قيافه ي با مزه اي دارد. از آنهايي كه به نظر مي رسد هميشه از دنياي اطرافشان در حيرت اند. و اين را ابروهاي خميده به سمت بالايش تشديد مي كند. مثل اينكه مبهوت به دنيا آمده باشد.
ديروز كه قرار بود اسكن كردن را يادش بدهم وقتي داشتم آنتي ويروس را غير فعال مي كردم پرسيد:" شما هم رشته تون كتابداريه؟" گفتم:"نه. كامپيوتر." انگار خيالش راحت شده باشد گفت:" آهان. گفتم آخه."
به اين فكر مي كنم كه آيا بيرون از اين جا، فارغ از روابط كاري و آموزشي و محاصره ي چهارده نفر از جنسي متفاوت رفتارش متفاوت خواهد بود. گمان نكنم.

Tuesday, June 10, 2008

فلسفه ی ايجاد فتوبلاگ

امروز يه آقايی از لارستان واسه ی طراحی آخرم كامنت گذاشته كه:
"کاش جای طراحی و نقاشی، عکس میذاشتی... چون فتوبلاگ رو واسه همین ایجاد کردند."

Wednesday, May 28, 2008

اردلان

پاي تلفن با نجوايي فرياد گونه اسمش را صدا مي زند. بارها و بارها. با تقلايي خستگي ناپذير مي خواهد توجه بچه را كه به نظر مي رسد حواسش جاي ديگري ست به خود جلب كند. گاهي به نظر مي رسد بچه گوشي را رها كرده و رفته باشد يا در حالي كه آن را در دست دارد با برادر بزرگترش مشغول سر و كله زدن باشد. با اين حال، مادر آنقدر يك جمله را تكرار مي كند كه ممكن است به نظر شنونده مسخ شده به نظر برسد يا مفهومش را از دست داده باشد.

در حالي كه سر پا ايستاده و كيفش را در دست دارد به خانه زنگ مي زند:
"...امتحانت چطور شد؟ خوب شد؟ امتحانت خوب شد؟ اردلان!... مامان امتحانت چي شد؟ اردلان! ... بيست مي شي؟ اردلان بيست مي شي؟ زود باش بگو ببينم بيست مي شي؟ اردلان!... اردلان!... زود باش كار دارم بايد برم. اردلان! ..."

شايد روزی در جايی ديگر

ديروز كه داشتم از سر كار بر می گشتم، احساس خستگی زيادی داشتم. همينطور كه ايستاده داشتم از پنجره ی اتوبوس، پنجره های يشمی رنگ بانك ملت را نگاه مي كردم به ياد حرف فروغ افتادم كه می گفت آنجا خواب بعد از ظهر معمول نيست. می گفت آنجا بعد از كار تازه نوبت تفريح و خوشگذرانی و كلوپ و كافه و اينهاست. اولين بار خيلی تعجب كردم كه بعد از هشت ساعت كار چطور می شود بدون استراحت زد بيرون. هر چند حالا می فهمم. ولی چيزی كه ديروز داشتم فكر می كردم اين بود كه ما حتا اگر در كشور ديگری زندگی كنيم لااقل مدتی طول خواهد كشيد تا ياد بگيريم – حداقل به روش های مناسب خودمان - از زندگی لذت ببريم. (همانطور كه طول می كشد مثلا ياد بگيريم خودمان باشيم يا خيلی چيزهای ديگر.) در واقع اولين چيزی كه به نظرم رسيد يك سوال بود: آيا ما زمانی ياد خواهيم گرفت از زندگی لذت ببريم؟