Sunday, February 26, 2012

ديالوگ

بسته ي چهارتايي دستمال توالت را از قفسه بر مي دارم و مي گذارم روي پيشخوان.
- سلام
فروشنده كه پشت ميز چمباتمه زده و دارد بسته هاي دستمال كاغذي را جا مي دهد سرش را بلند مي كند و دوباره مشغول كارش مي شود.
- آقا كيسه زباله هم دارين؟
- كيسه زباله هم داريم. بعله.
- بي زحمت يه بسته سايز متوسط لطف كنين.
كار دستمال ها را تمام مي كند و بلند مي شود.
- متوسط؟
- بله. متوسط.
- از اين رولي ها يا معمولي؟
كمي مكث مي كنم.
- نه. همون معمولي.
از قسمت پايين قفسه ي پشت سرش يك بسته كيسه زباله ي متوسط بيرون مي كشد. بسته بندي اش كثيف و خاكي است. با يك پارچه شروع مي كند به تميز كردن بسته.
- ديگه چي مي خواستين؟
- دو تا از اين صابون ها هم بدين.
هنوز دارد بسته بندي كيسه زباله را تميز مي كند.
- آقا اين رولي ها قضيه اش چه طوريه؟ با صرفه تره؟
- بعله. با صرفه تره. دوتاييش فلان قيمته. چهارتاييش بهمان قيمت.
و همزمان با چانه اش به سمتي پشت سر من اشاره مي كند. نيم نگاهي مي اندازم تا ببينم كيسه زباله هاي رولي چه شكلي است. منظورش را از دوتايي و چهارتايي متوجه نشده ام. ولي پشت سرم فقط دستمال توالت است.
- بعد اون وقت اين رولي ها رو وقتي مي خواين جدا كنين سوراخ نمي شن؟
- نه. خودشون رد دارن. چسبشون هم محكمه.
باز نگاهش را تعقيب مي كنم. و به بسته ي دستمال توالتي كه روي پيشخوان گذاشته ام مي رسم. دارد خريدهايم را توي كيسه مي گذارد.
- فكر كردم كيسه زباله رو گفتين رولي.
- نه ديگه، كيسه زباله كه متوسط براتون گذاشتم. اينم دستمال. اينم صابون.

Wednesday, February 08, 2012

A Separation

وارد بوتيك لباس بچه كه مي شوم از انتهاي مغازه صداي قهقهه ي چند مرد بلند مي شود. كنار صندوق دور هم جمع شده اند و حواسشان به مشتري ها نيست و دارند بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند.
اولي: جدايي نادر از سيمين؟ برو بابا!
دومي: درست نگاه كني مي بيني.
صداي خنده دوباره بلند مي شود.
سومي: بابا من ده بار اين فيلمو ديدم. چرت نگو.
اولي: راست مي گه. منم زياد ديدم. ولي آينه اي كه تو مي گي...
سومي: اصلا همه ي دنيا اين فيلم رو ديدن. پس چرا كسي چيزي نگفته؟
دومي: خب خيلي بايد دقت كني.
سومي: يعني اين همه آدم كه فيلم رو ديدن هيچ كس دقت نكرده، بعد فقط تو ديدي؟
اولي: خيالاتي شده اين به خدا. از بس فكر مي كنه. فرهادي؟
دومي: حالا امشب رفتين مي بينين.
سومي: اين قدر فكر نكن. من مي دونم ديگه از اين جا كه مي ره همه اش توي فكر و خياله. ديگه همه جا فرهادي مي بينه. اصلا ديگه فكر مي كنه خود فرهاديه.
صداي خنده.
دومي: حالا امشب دقيقه اش رو هم بهتون مي گم.
سومي: بي خيال!
دوباره صداي خنده بلند شده است كه در كشويي پشت سرم بسته مي شود.