Monday, December 10, 2007

همكاران

به من اعتماد دارند. با اينكه با هيچ كدام قاطي نمي شوم ولي به من اعتماد دارند. با اينكه او اگر بخواهد يا بتواند با كسي به ناهار برود، من كسي هستم كه همراهي اش خواهم كرد ولي بقيه ابايي ندارند كه پيش من از او بدگويي كنند يا در شوخي هايشان درباره ي او من را مخاطب قرار دهند.
يادم به دوره ي تحصيل مي افتد. حتا راننده ي سرويس گمان مي كرد من جاسوسم. دوران جاسوس بازي.
حالا ميان آنها سكوت مي كنم و گاهي فقط لبخند مي زنم يا عضلات صورتم را به نشانه ي واكنش به صحبت هايشان تكان مي دهم و گاهي كمي بيشتر. به سكوتم مي انديشم و اينكه احتمال زيادي دارد كه حس ناخوشايندي از اين عدم همراهي در آنها ايجاد كند. امروز از رفتن ناهار با آنها خودداري كردم. دوست دارم با او هم نروم.