Monday, May 28, 2007

دمو

امروز يك نفر براي ارائه ي دموي نرم افزار شركتشان آمد كتابخانه. مشابه همان نرم افزار را از شركت ديگري اينجا داريم. مرد وارد كه شد با صداي بلندي سلام كرد و با لبخند از يكي از بچه ها سراغ فائضي را گرفت و وارد اتاقش شد. فائضي چند لحظه بعد من را صدا كرد تا در ارائه حاضر باشم. قبلا از من خواسته بود كه تمايلي به اين نرم افزار نشان ندهم چون پاي تلفن فكر كرده بود مرد سمجي است.
كامپيوتر اتاق كنفرانس را روشن كردم و مرد سي دي را گذاشت و شروع به كپي كرد. متوجه شدم انگشت سبابه اش كوتاه و خميده است و كار با ماوس برايش كمي سخت. با انگشت شست كليك مي كرد و گاهي دچار زحمت مي شد. كمي بعد متوجه شدم كه هر دو دستش همين مشكل را دارد. تصميم گرفت مانيتور را به لپ تاپ خودش وصل كند. وقتي مي خواست كابل را جدا كند نمي دانست كابل مانيتور كدام است. پرسيد اين يكي است؟ و من گفتم بله.
فائضي بالاخره آمد و وقتي مرد شروع به مقدمه چيني كرد به او گفت بهتر است برود سر اصل مطلب چون جلسات ديگري هم دارد. وقتي مرد شروع به مثال زدن كرد و" آل جلاير" را "آل ملاير" خواند اول فكر كردم مشكل از سواد است ولي وقتي زياد تكرار شد متوجه شدم چشمانش هم مشكل دارد و ظاهرا خيلي ضعيف است. چشماني ريز و تقريبا بسته پشت عينك.
مرد مرتب ازشركتي كه به ما نرم افزار فروخته بود بد مي گفت و آن را مي كوبيد. وقتي دمو تمام شد شروع به معرفي نرم افزار ديگري كرد كه نمونه ي آن را هم داشتيم. فائضي گفت با هزينه هايي كه شده حاضر به عوض كردن اين نرم افزار نيست و مرد به راحتي گفت "حق با شماست. من به رقيب احترام مي گذارم و هر جا كه مي روم معايب و مزاياي هر دو طرف را مي گويم." در آخر فائضي گفت در صورتي كه از ديگر واحدها تقاضايي برسد نرم افزار آنها را معرفي خواهد كرد و براي كتابخانه هم شايد نسخه هاي جديد نرم افزارشان كه امكانات جديدتري داشته باشد خريداري شود.
جلسه تمام بود و نتيجه مشخص.
وقتي خواستم كابل مانيتور را از پشت لپ تاپش جدا كنم نگذاشت و گفت بايد اين كار آهسته انجام شود و خودش كابل را جدا كرد و به من داد. دستم را كه به طرف كيس بردم كه كابل را وصل كنم گفت "جايش آن پايين است. اگر مي خواهيد من برايتان وصل كنم." گفتم "نه، خودم وصل مي كنم."
داشت مي رفت كه تازه چاي آوردند. ماند كه چايش را بخورد كه از اتاق آمدم بيرون.
تمام مدت ارائه داشتم به اين فكر مي كردم كه ويزيتوري كار بسيار سختي است و نكته هايي هست كه مي تواند به راحتي روي مخاطب تاثير خوب يا بد بگذارد

Sunday, May 20, 2007

دبيرستان

چند روز پيش كه با فائضي رفته بوديم ناهار، صحبت از مدرسه شد. من بودم و رستمي و قياسي. فائضي گفت: "همه اش هم به مدرسه ي خوب نيست. من يادمه يه دبيرستاني مي رفتم كه دختراش معروف بودن به خلاف؛ خلاف كه مي گم يعني در حد دوست پسر و اينا. ولي با اين حال خيلي هم شاگردهاي زرنگ و خوبي بودن. سال چهارمي هامون اينقد خوشگل و خوش تيپ بودن كه هر روز صبح كه ميومدن مدرسه مثه آكتورها مي موندن. ما اولي ها همه قد بلند بوديم ولي اونا كوچولو و ظريف. موها بلند و سشوار كشيده. ناخنها لاك زده... اينقد خوشگل بودن كه من با يكيشون دوست بودم. برادرم هميشه مي گفت عذرا بين من و اين دوستت يه پلي بزن.اسماشون هم خيلي بامزه بود. مثلا اسم يكيشون كرشمه بود ... اون سال ها تو همون بگير و ببندا بود. مديرمون دخترايي رو كه سياسي بودن لو داد. همشون رو لو داد. ميومدن همون جا تو مدرسه مي گرفتن و مي بردنشون. بعدشم مي گفتن تو حياط جلوي همه توبه كنن كه بقيه ببينن."
من سرم پايين بود. فائضي دستشو دراز كرد كه از جلوي من دستمال برداره. جعبه ي دستمال رو بردم طرفش. دو تا دستمال برداشت. سرم رو كه بلند كردم ديدم داره اشكاشو پاك مي كنه. جا خوردم. تا حالا نديده بودم گريه كنه. خودشم معذب بود ولي نمي تونست جلوي اشكاشو بگيره. با ناراحتي گفت: " نمي دونم چرا يهو اينقد ناراحت شدم."
ما فقط نگاه مي كرديم. مونده بودم چكار كنم. فكر مي كردم بايد دلداريش بدم يا لااقل چيزي بگم كه از ناراحتيش كم كنه ولي هيچ كاري نكردم. دقيقا هيچ كاري.
گفت:" نمي دونم چطور مي تونستن اينجوري با زندگي يه دختر شونزده هفده ساله بازي كنن... كسي كه چند وقت باهاش دوست بودي، باهاش توي يه مدرسه بودي..." و دوباره گريه كرد. بعد سعي كرد خودشو جمع و جور كنه. اشكاشو پاك كرد و گفت اسم دو تا از پسرهاي فاميل هاشون نيما و نيوشاست و اون فكر مي كرده كه اينا اسماي پسرونه است ولي اسم دو تا از دخترايي هم كه گرفته بودنشون نيما و نيوشا بوده. ما دنبال حرف رو گرفتيم. من شروع كردم و رستمي ادامه داد.
فضاي صحبت كاملا عوض شده بود كه بلند شديم و برگشتيم.

Saturday, May 12, 2007

جمعه

زن: چي بود؟
راننده: اعدام.
زن: اعدام؟
راننده: آره.
زن: خيابون اعدام؟
راننده: ميدون اعدام. اونجا بپرسي همه مي دونن. بگو ميدون اعدام. خيابون خيام، ميدون اعدام. اگه يادت ميره يه جايي بنويس.
زن: نه... چرا اينقد خيابونا خلوته؟
راننده: جمعه ست آخه.

Tuesday, May 01, 2007

بلا

مورچه ي پير شاخكش را جنباند و آهسته گفت: "هميشه بعد از فراواني، نوبت بلاست."
زن كه اجاق را تميز كرده بود داشت آشپزخانه را جارو مي كرد.