فقط كاپشن تيره اش يادم مانده وقتي داشتم از پشت پرده هاي سالن پذيرايي نگاهش مي كردم كه از توي حياط رد مي شد و مامان رفته بود استقبالش. تا بخواهد به ورودي راهرو برسد مثل برق پريده بودم توي اتاقم و داشتم مثل مرغ سركنده دور خودم مي چرخيدم. چقدر طول كشيد تا مامان را دم در اتاقم ببينم يادم نيست. پرسيد چرا نمياي؟ و لبخندش را يادم نمي رود وقتي گفتم دارم اتاقم را مرتب مي كنم. گفت بگذار يه وقت ديگه. بيا بشين. اومده خداحافظي، مي خواد بره سربازي.
سربازي؟
لابد همان روزها بود كه بابا نبود وگرنه وقتي مي آمد كه بتواند با بابا هم خداحافظي كند.
وقتي رفتم، نشسته بود روي يكي از صندلي هاي چرمي توي هال. همان نگاه كوتاه موقع سلام كافي بود تا ببينم چشمهاي عسلي اش درشت تر از هميشه به نظر مي رسد. شايد به خاطر موهاي سرش بود كه از ته تراشيده بود. نشستم روبروي تلويزيون و خيره به برنامه اي كه نه مي دانستم چيست و نه مي دانستم چه دارد مي گويد. چشم بر نداشتم از صفحه اش حتا وقتي مامان براي آوردن چاي رفت توي آشپزخانه. حتا وقتي گوشم پيششان بود كه حرف مي زدند. تا لحظه اي كه بلند شد برود. يك نگاه كوتاه و يك كلمه ي خداحافظ، آمده و نيامده. و من باز پشت پرده هاي سالن پذيرايي تاريك توي حياط را نگاه مي كردم كه داشت مي رفت.
سربازي؟
لابد همان روزها بود كه بابا نبود وگرنه وقتي مي آمد كه بتواند با بابا هم خداحافظي كند.
وقتي رفتم، نشسته بود روي يكي از صندلي هاي چرمي توي هال. همان نگاه كوتاه موقع سلام كافي بود تا ببينم چشمهاي عسلي اش درشت تر از هميشه به نظر مي رسد. شايد به خاطر موهاي سرش بود كه از ته تراشيده بود. نشستم روبروي تلويزيون و خيره به برنامه اي كه نه مي دانستم چيست و نه مي دانستم چه دارد مي گويد. چشم بر نداشتم از صفحه اش حتا وقتي مامان براي آوردن چاي رفت توي آشپزخانه. حتا وقتي گوشم پيششان بود كه حرف مي زدند. تا لحظه اي كه بلند شد برود. يك نگاه كوتاه و يك كلمه ي خداحافظ، آمده و نيامده. و من باز پشت پرده هاي سالن پذيرايي تاريك توي حياط را نگاه مي كردم كه داشت مي رفت.