Tuesday, December 13, 2011

امتحان آیین نامه

ممتحن پاسخ نامه های امتحان آیین نامه را پخش می کند.
- خب حالا مشخصاتتون رو بالای برگه ها پر کنین.
قدم می زند و با دقت نگاه می کند که همه مشخصاتشان را بنویسند.
- خب حالا پاسخ نامه ها رو برگردونین. پشت پاسخ نامه تون بنویسین: " ایام شهادت حضرت علی علیه السلام...
یکی از پسرها می پرسد: "ایام شهادتِ؟..."
سرهنگ شمرده و دیکته وار از اول شروع می کند:
- "ایام شهادت حضرت علی علیه السلام بر تمامی پیروانش تسلیت باد." نوشتین؟ خب حالا زیرش اسمتون رو بنویسین و امضا کنین.
و بعد شروع می کند به پخش کردن پرسش نامه ها.

Wednesday, September 14, 2011

یک صبح خوب

از اتوبوس که پیاده می‌شوم از خنکی هوا تعجب می‌کنم و از تمیزی‌اش بیشتر. زمین هنوز از باران دیروز نمناک است. سوار تاکسی می‌شوم. راننده نگاهی به کوله‌ام می‌اندازد و با شوخی و خنده می‌گوید: "چه خبره بابا این همه بار و بندیل به خودت بستی؟" می‌خندم.
- مسافرت بودم.
- کجا؟
- شیراز
- اون جا هم خنک بود؟
- نه، اون جا گرم بود.
راننده حسابی سرحال است. کمی در مورد هوا و چیزهای دیگر صحبت می‌کند. می‌رسیم هفت تیر. پیاده می‌شوم و با تاکسی دیگری می‌رسم عشرت آباد. ساعت را نگاه می‌کنم. هفت و بیست دقیقه است. فکر می‌کنم شاید امروز کمی دیرتر راه افتاده باشد. می‌روم آن طرف میدان و به قسمت مردانه‌ی اتوبوسی که در ایستگاه است نگاهی می‌اندازم. چند نفری سوار شده‌اند ولی بیشتر صندلی‌ها خالی است. می‌روم سمت اتوبان. هنوز هم احتمال دارد که دیرتر زده باشد بیرون. پیاده راه می‌افتم. نفس‌هایم را عمیق می‌کشم و یاد مهدی می‌افتم. مثل همه‌ی وقت‌های دیگری که نفس‌های عمیق پی در پی می‌کشیم. به خانه می‌رسم. پاگرد دوم را که رد می‌کنم و در نرده ای را بسته می‌بینم مطمئن می‌شوم که سر ساعت همیشگی رفته. کلید می‌اندازم و داخل می‌شوم. همه جا مرتب است. توی آشپزخانه تمام ظرف‌ها شسته شده و گاز برق می‌زند. کوله‌ام را توی اتاق می‌گذارم و برمی‌گردم سری به گلدان‌ها بزنم. روی میز ناهارخوری دو کتاب گذاشته شده. کتاب کوچک‌تر بدون شک برای من است. یک کتاب کودک: "پروانه روی بالش من" از احمدرضا احمدی. بر می‌دارم و با حوصله و دقت تمامش را ورق می‌زنم. قشنگ است. کتاب دیگر (چشم بهشتی) را هم نگاهی می‌کنم و بعد هر دو را همان طور روی میز می‌گذارم. چند دقیقه بعد توی رختخواب پتو را تا زیر گلویم کشیده‌ام و سرمای ملایمی که احساس می‌کردم کم کم جایش را به گرمای مطبوع و رخوت ناکی می‌دهد.

.

Wednesday, May 25, 2011

خرید

وارد فروشگاه می شوم. نور تند سفید چشمهایم را می زند. فروشگاه خیلی بزرگ است و دورتادور آن قفسه هایی با درهای شیشه ای قرار دارد. قفسه ها پر از لباس های جورواجور و رنگ و وارنگند. آمده ام برای کسی هدیه بخرم. فکر می کنم باید از سمت راست همان ورودی، لباس ها را ببینم و جلو بروم. یکی دو قفسه را که چک می کنم یادم می آید که یک لیست همراهم آورده ام. لیست لباس های خوب. آن را از کیفم بیرون می آورم و هم زمان فکر می کنم نکند کسی از متصدیان فروشگاه وقتی دستم را وارد کیفم کردم به من شک کرده باشد. دور و برم را نگاه می کنم. خبری از متصدی یا کسی که حواسش به من باشد نیست. فقط چند نفر هستند که به نظر می آید مشتری باشند. لیست را نگاه می کنم و سعی می کنم از روی عنوان قفسه ها دنبال لباس ها بگردم. چند تا از آن ها را پیدا می کنم و از قفسه ها بیرون می کشم. تک تک نگاهشان می کنم و روبروی آینه جلوی خودم می گیرم. بعضی به نظرم خوب می آیند ولی مطمئن نیستم. آن ها را سر جایشان می گذارم و سراغ لباس های دیگر لیست می روم. بعضی را توی قفسه هایشان پیدا نمی کنم و در عوض لباس های دیگری از همان قفسه را امتحان می کنم. وقتی لیست تمام می شود یادم نمی آید کدام بهتر بوده است. فکر می کنم باید آدرس برداری کنم. کاغذی از کیفم بیرون می کشم و باز دور و برم را می پایم. این بار احساس می کنم کسی به من نگاه می کند. بعد متوجه می شوم چند نفر از متصدی ها خودشان را به شکل مشتری در آورده اند تا مخفیانه مواظب افراد باشند. دوباره به سراغ قفسه ها می روم و این بار لباس هایی را که به نظرم خوب می رسند با شماره و آدرس قفسه شان روی کاغذ یادداشت می کنم. کاغذها زیاد شده اند و موقع یادداشت برداشتن مدام خودکار و کاغذ ها از دستم به زمین می افتند و صدایشان توی فروشگاه می پیچد. قفسه ی آخر را که تمام می کنم سعی می کنم یادداشت آدرس ها را با لیست اولی که همراهم بوده مطابقت بدهم ولی تعدادشان خیلی زیاد است. تصمیم می گیرم چند تا را حذف کنم تا کار انتخاب راحت تر شود. زنی به من نزدیک می شود. ظاهرا دنبال لباسی می گردد. به من نگاه می کند و می گوید " قبلا توی این قفسه یه لباس خیلی قشنگ بود ولی الان نیست. چرا برش داشتن؟" سرم را تکان می دهم که یعنی نمی دانم چرا. از توی لیست چند تا را که به نظرم قشنگ نیستند خط می زنم و بالاخره تعداد آن ها را به سه تا می رسانم. از دوتای اول خوشم آمده. سومی را زیاد دوست ندارم ولی کنار اسمش در لیستم یک تیک بزرگ زده ام. یادم نمی آید این تیک را برای چه زده ام. خسته شده ام. فکر می کنم باید چرخی بزنم و بعد برگردم و یکی را انتخاب کنم. به گوشه ی دیگر فروشگاه می روم که در آن حیوانات اهلی می فروشند. یک حیوان با رنگ های عجیب توی قفسی بزرگ این طرف و آن طرف می رود. دقت می کنم ولی تشخیص نمی دهم چه حیوانی است. ساعتم را نگاه می کنم. دیر شده. فکر می کنم یکی از دوتا لباسی را که دوست داشته ام می خرم. احتمالا اولی. حیوان مدام در حرکت است. برمی گردم و به طرف قفسه ی لباس اول می روم، ولی به محض این که می رسم راهم را کج می کنم و به طرف دیگر فروشگاه می روم و لباس سوم را که تیک زده بودم برمی دارم و به طرف صندوق می روم. پشت صندوق همان زنی که با من صحبت کرده بود نشسته و لبخند می زند. لباس را می خرم و از فروشگاه بیرون می روم.

Tuesday, April 26, 2011

سال نو مبارک!‏

خیلی حس خوبی داره وقتی روز ششم اردیبهشت، نامه بر اداره از در وارد می شه و بعد از سلام و خسته نباشید می گه سال نوتون هم مبارک!
حس خوب کش دادن جشن و شادی.‏

Wednesday, February 23, 2011

سه روز پیش

جوان عطرفروش مغازه‌ی نبش میدان ولی عصر درِ یک بطری شیشه‌ای را توی دستش گرفته، از روی ویترین تا نیمه‌ی بدن خم شده توی پیاده رو و به جمعیت زیادی که دارند دور میدان می‌چرخند مدام می‌گوید: خانوم بفرما تست کن... آقا بفرما... خانوم شما...
هنوز دارم فکر می کنم «عجب وقتی گیر آورده توی این وضعیت...» که با صدای کمی آرام‌تر از قبل شروع می‌کند:
لا اله الا الله، لا اله الا الله، ایران ایران ایران...

Sunday, January 16, 2011

برف

فکر کنم چند سالی می‌شد که تهران یه همچین برفی نیومده بود. از دیروز عصر تقریبا یک‌ریز داره می‌باره. صبح که بیرون رو نگاه کردم دیدم یه ۲۰ سانتی برف نشسته. همه‌جا سفید سفید بود و خیلی قشنگ. وقتی اومدم بیرون دوباره برف شروع شده بود. تصمیم گرفتم پیاده بیام سر کار. دیشب ناصر گفت برف حال مردم رو خوب می‌کنه. گفت همه آروم و مهربون شده بودن. امروز صبح هم همین‌طوری بود. از خیابون که رد می‌شی ماشینا سرعتشون رو کم می‌کنن یا وای‌میستن که برف‌آب و گل بهت نپاشن. از راه‌های باریکی که بین برفا توی پیاده‌رو درست شده مردم به هم راه می‌دن و می‌ذارن اول طرف مقابل رد بشه. توی چهره‌ی مردم نشاط رو می‌شه دید. وقتی چشم تو چشم می‌شی باهاشون، انگار دارن یه حس خوب رو باهات شریک می‌شن.
اولین نفر رسیدم و رفتم از پنجره‌ی اتاق، حیاط سفارت آمریکا رو نگاه کردم. سفید سفید و درختاش زیر برف بود. مرز باغچه‌ها پیدا نبود و از درختا برف ریز ریز می‌ریخت پایین. بچه‌ها که اومدن اونقدر شاد و شنگول بودن که کمتر یادم مياد صبح‌ها این‌شکلی دیده باشمشون. خودمم حس خوبی دارم. خیلی خوب.

Sunday, January 02, 2011

۲۵

لینک‌ها را که دیدم بلافاصله کلیک کردم. هر دو لیست، فایل‌های پی دی اف بودند. طول می‌کشید تا لود بشوند. مدام بین دو صفحه در رفت و آمد بودم ببینم کی کامل می‌شوند. طاقت نیاوردم. سعی کردم دانلودشان کنم. تا دانلود شوند برگشتم توی صفحه‌ای که داشت لود می‌شد. چند صفحه‌اش کامل شده بود. اسکرول کردم پایین. تا «پ» بیشتر نیامده بود. یکی از لیست‌ها را که دانلود شده بود سریع باز کردم. رفتم پایین تا به «ز» برسم. پایین‌تر، پایین‌تر... تمامی نداشت. قلبم داشت تند‌تر می‌زد. بالاخره رسیدم.
آن‌جا بود. بالا و پایینش را نگاه کردم. از آن فامیلی دو تای دیگر هم بود که اسم کوچکشان فرق داشت. خودش بود. اسم و فامیلش. و سنش...
۲۵...
۲۵؟
دقیق‌تر نگاه کردم. درست بود.
باورم نمی‌شد. چرا فکر می‌کردم سنش بیشتر بوده؟ چون آن موقع بچه بودم؟ چون حالا ۸ سال از او بزرگ‌تر بودم؟
۲۵
۲۵
انگار چیزی توی سرم ضربه می‌زد:
۲۵
...
آن یکی لیست را هم باز کردم. توی آن هم همین بود.
توی هر دو لیست فقط چند عبارت ساده جلوی اسمش نوشته شده بود:
۲۵
شیراز
۱۳۶۷/۰۹
حلق‌آویز