Sunday, April 26, 2009

دوباره

در جای همیشگی نشسته ام و در هیاهو و سر و صدای جمعیت به موسيقي آرام باخ گوش مي كنم و عاشقانه به ديوار زل زده ام:
تاركوفسكي پشت دوربين است. يك چشمش را مي بندد و توي دوربين نگاه مي كند. صورتش در سمتي كه چشمش را بسته چين مي خورد و گوشه ي دهانش به سمت بالا مي رود و دندان هايش پيدا مي شوند. دستش را بالا می برد. نگاهش را به دور دست مي اندازد و به شوخي انگشتش را به تهديد تكان مي دهد و چيزي مي گويد. بعد کسی را از دور به سمت خود می خواند، می خندد و دوباره توی دوربین نگاه می کند.
این تصویر بارها و بارها تکرار می شود و من غافلگیر از شوری که دوباره در خود احساس می کنم از آن چشم بر نمی دارم.