Sunday, April 26, 2009

دوباره

در جای همیشگی نشسته ام و در هیاهو و سر و صدای جمعیت به موسيقي آرام باخ گوش مي كنم و عاشقانه به ديوار زل زده ام:
تاركوفسكي پشت دوربين است. يك چشمش را مي بندد و توي دوربين نگاه مي كند. صورتش در سمتي كه چشمش را بسته چين مي خورد و گوشه ي دهانش به سمت بالا مي رود و دندان هايش پيدا مي شوند. دستش را بالا می برد. نگاهش را به دور دست مي اندازد و به شوخي انگشتش را به تهديد تكان مي دهد و چيزي مي گويد. بعد کسی را از دور به سمت خود می خواند، می خندد و دوباره توی دوربین نگاه می کند.
این تصویر بارها و بارها تکرار می شود و من غافلگیر از شوری که دوباره در خود احساس می کنم از آن چشم بر نمی دارم.

5 comments:

nazanin said...

حس خیلی غریب و زیبایی بود در خواندن این نوشته, درست مثل یه خواب شیرین .

شراب تلخ said...

چه رویایی دل خواهی ،شما هی چیز هایی می نویسین که من حسودیم میشه !

علی فتح‌اللهی said...

نمیدونم چی بگم زیباست یک لحظه است اما هیچ حسی نسبت بهش ندارم فکر کنم توصیفت خیلی طبیعی بوده مثل یک لحظه ی زیبای زندگی دیده میشه مثل جزئی که در وحدت با کل هست سعی نکردی جداش کنی و همین نوشته هات رو دلنشین میکنه

Diis.ignotis said...

من چرا هی این‌جا رو می‌خونم ولی سراغ باخ نمی‌رم؟ یا من چرا هی این‌جا رو می‌خونم ولی کامنت نمی‌زارم؟

شراب تلخ said...

وقتی کامنت های شما رو تو بلاگم می بینم به خودم امبدوار میشم . بسیار ممنون که می خونین .