Wednesday, December 28, 2005

رها شده

روزی که ناگهانی تصمیم گرفتم این وبلاگ رو بسازم، یه تصمیم دیگه هم گرفتم : اینکه لااقل تا مدت زیادی به کسی نگم که این وبلاگ رو دارم. می خواستم بدونم چه احساسی داره که نوشته هایی رو بذاری تا خودشون کشف بشن. حتا این امکان وجود داشته باشه که هیچ کس اونا رو نخونه. تا ابد رها شده در این شبکه ی وسیع. هنوز هم هیچ کس نمی دونه. شاید تو اولین خواننده ی این مطالب باشی. ولی اگه دیدی که هیچ کامنتی ندارم لطف کن و یه کامنت بذار. حتا یه کلمه، تا من بدونم که یکی بالاخره اینا رو خونده. ممنون.

Wednesday, December 21, 2005

همراهی

توی سلف سرویس اداره نشسته ایم. پشت میزی که نزدیک به پنجره است و مشرف به حیاط وزارت خانه. روبروی رستمی نشسته ام و قیاسی هم سمت راستم. رستمی دارد با عجله از وضعیت دانشگاهشان و بخوربخورهای دولتی و برج سازی رئیس نمی دانم کدام دانشگاه در دبی و پاساژ سازی نمی دانم کدام استاد یا رئیس دانشکده حرف می زند و گاهگاهی می خندد. دختر زیبایی است. دندانهای سفید و قشنگی دارد که وقتی می خندد پیدا می شوند و او را زیباتر نشان می دهند. به حرفهایش گوش نمی کنم. فقط سعی می کنم خط صحبت هایش را زیاد گم نکنم تا لبخندها یا خنده های گاه به گاهم ناجور جلوه نکند. گاهی هم فقط وقتی خودش می خندد من همراهیش می کنم. مدتهاست که دیگر حوصله ی شنیدن این جور صحبت ها را ندارم. چه برسد به امروز که زیاد هم حالم خوش نیست. ما سه نفر همیشه (جز روزهایی که رستمی دانشگاه است) با هم می رویم ناهار. من دوست دارم تنها بروم ولی از اول این طوری شده و حالا دیگر نمی شود عوضش کرد. از اول...

سلام

سلام،
اسم من مریمه.
اینجا درباره ی روزهام می نویسم.