Monday, January 23, 2012

التهاب

امروز صبح مهسا از پشت میزش با صداي بلند اعلام مي‌كند که قیمت سكه به بالاي 1 ميليون رسيده. خبرهاي مربوط به صعود روزانه‌ي قيمت سكه چند روزي هست كه در صدر خبرهاي صبحگاهي اين‌جاست. مریم که چند روز مرخصی بوده با ناباوری من را نگاه می‌کند. بهت را توی چشمهایش می‌بینم. می گوید "هفتصد بود که!" صحبت‌ها در مورد قیمت سکه و وضعیت بازار ادامه پیدا می‌کند.
دو ساعت بعد اكرم كه از بيرون آمده مي‌گويد كه بانك به طرز وحشتناكي شلوغ بوده و مردم ريخته بوده‌اند تا براي پيش‌فروش سكه‌ی دولتی ثبت نام كنند. مي‌گويد يك نفر 1800 تا سكه خريده! قيمت پيش‌فروش را از حديثه مي‌پرسم. با خنده مي‌گويد چهار ماهه يا شش ماهه؟ و ادامه مي‌دهد چهارماهه 627 و شش ماهه 599. فكر مي‌كنم 1800 × 599 هزار چند مي‌شود. اكرم مي‌گويد بعد از بانك رفته فروشگاه تعاوني تا خريد كند. ظاهرا خانمي آمده بوده برنج بخرد و 100 كيلو برنج می‌خواسته و بعد تصميمش را به 300 كيلو عوض کرده. و به اكرم که پرسیده این همه برنج را برای چه می‌خواهد گفته "قراره جنگ بشه خانوم!" اكرم حسابي ترسيده. این را که می‌گوید چند نفر از بچه ها هم ترس برشان می‌دارد. ریحانه می‌گوید اگر این‌طور باشد باید برود برای دوقلوها شیرخشک بخرد. می‌گوید خودش می‌تواند گرسنگی بکشد ولی بچه‌ها نه. بحث به تاریخ مصرف شیرخشک و مدتی که بچه‌ها باید شیر بخورند می‌کشد. و نتیجه این که می‌شود فعلا برای مصرف شش ماه دوقلوها شیرخشک تهیه کرد.
یک ساعت بعد: رئيس من را صدا مي‌كند که به اتاقش بروم. وقتي تعارف مي‌كند بنشينم مي‌توانم ميزان جدي بودن صحبتش را حدس بزنم. مي‌گويد شنيده كه ما تجربه‌ي حساب ارزي داریم و مي خواهد شرايطش را بداند. وقتي متوجه مي‌شود نرخ ارز مرجع تقريبا نصف قيمت امروز بازار است نااميد مي‌شود. بين نگهداري سرمايه‌اش در بانك يا خريد سكه يا ارز مردد است. كمي صحبت مي‌كنيم (بیشتر درد دل) و نهايتا مي‌گويد شايد بهتر باشد چند سكه‌اي كه دارد بفروشد و براي سكه‌هاي دولتي ثبت‌نام كند. از اتاقش كه بيرون مي‌آيم توي سالن هنوز صحبت‌ها ادامه دارد. چند دقيقه بعد رئيس هم مي‌آيد و توي سالن كنار شيده مي‌نشيند و از او هم نظرخواهي مي‌كند و همه وارد بحث مي‌شوند.
ورا میان صحبت‌ها برگ برنده اش را رو می‌کند. "ما از يه دوستي كه توي ارتشه شنيدیم كه گفته 12 اسفند جنگ مي‌شه." صحبت جنگ بالا می‌گیرد و به شوخی در مورد مخفی کردن سکه‌های طلا دربالش و چال کردنشان در باغچه ختم می‌شود. شیده پیشنهاد می‌کند همه سکه‌هایشان را به او بدهند تا ببرد شمال برایشان دفن کند. شيده امروز از صبح تمام جمله‌هايش را این‌طور تمام می‌کند: یک آه بلند و بعد: "...چه مي‌دونم!"