Monday, December 10, 2007

همكاران

به من اعتماد دارند. با اينكه با هيچ كدام قاطي نمي شوم ولي به من اعتماد دارند. با اينكه او اگر بخواهد يا بتواند با كسي به ناهار برود، من كسي هستم كه همراهي اش خواهم كرد ولي بقيه ابايي ندارند كه پيش من از او بدگويي كنند يا در شوخي هايشان درباره ي او من را مخاطب قرار دهند.
يادم به دوره ي تحصيل مي افتد. حتا راننده ي سرويس گمان مي كرد من جاسوسم. دوران جاسوس بازي.
حالا ميان آنها سكوت مي كنم و گاهي فقط لبخند مي زنم يا عضلات صورتم را به نشانه ي واكنش به صحبت هايشان تكان مي دهم و گاهي كمي بيشتر. به سكوتم مي انديشم و اينكه احتمال زيادي دارد كه حس ناخوشايندي از اين عدم همراهي در آنها ايجاد كند. امروز از رفتن ناهار با آنها خودداري كردم. دوست دارم با او هم نروم.

Monday, November 26, 2007

الفبا

آه... الفبا. الفباي ما.
ممكن است سال ها يك كلمه يا اسم را اشتباه تلفظ كنی. حتی تا پايان عمر. به همين راحتی.

Tuesday, November 20, 2007

موتسارت

موتسارت گوش مي كنم.
موتسارت گوش مي كنم و خاطرات زيادي به ياد مي آورم. به اولين باري كه نواي موسيقي موتسارت را شنيدم فكر مي كنم. خانم برزگر هميشه در كلاس نقاشي اش موسيقي كلاسيك مي گذاشت. يك بار كه در اتاق كوچك خانه شان كه نقش كارگاه را داشت مشغول نقاشي بوديم، نواري در ضبط قديمي گذاشت و لحظاتي بعد از شروع موسيقي رو به من كرد و گفت: "موتسارته ها! چقدر عاليه؟". مي دانم كه قبل از آن هم موتسارت را در ميان آن همه موسيقي كلاسيك شنيده بودم ولي اولين بار بود كه مي شنيدم و مي دانستم كه موتسارت است. عشق و لذت و تحسين را در چشمهاي خانم برزگر مي ديدم.
موتسارت گوش مي كنم و فكر مي كنم كه زندگي ام مي توانست مسير بسيارمتفاوتي داشته باشد.

Sunday, October 21, 2007

نوجوانی

زنگ مي خورد. صبر مي كنم تا دوستان ديگرم هم از كلاسشان بيرون بيايند. عاشقانه صبر مي كنم و مي بينمشان كه از آن طرف حياط پيدا مي شوند. هوا تاريك شده و صورت ها درست پيدا نيست ولي مي شناسمشان. دست مي دهيم و با هم راه مي افتيم. تعريفهايمان تمام نشده كه به صف ميني بوسها مي رسيم. دوستانم سوار سرويس هايشان مي شوند و من تنها به طرف پياده رو مي روم. تا ايستگاه اتوبوس پياده مي روم. صف طولاني ست. مدتي طول مي كشد تا اتوبوس بيايد. داخل اتوبوس فشرده مي شوم. نور زرد بي رمقي فضاي اتوبوس را كمي روشن كرده. بيرون را نمي توانم ببينم. حواسم را جمع مي كنم كه از ايستگاه رد نشوم. صداي ضعيف راننده را از ميان جمعيت مي شنوم: "مهمون سرا، مهمون سرا جا نموني". به زحمت پياده مي شوم. خيابان پهن و كوتاهي را بايد تا رسيدن به خيابان اصلي طي كنم. از اين خيابان زياد ماشين رد نمي شود. سمت راست مجتمع هاي آپارتماني است و سمت چپ چند كوچه. خيلي تاريك است. تقريبا سرتاسر خيابان هيچ چراغي روشن نيست. روشنايي خيابان اصلي از روبرو پيداست. در تاريكي راه مي افتم. فردا جمعه است. براي شنبه هم هيچ تكليفي ندارم. به آسمان نگاه مي كنم. اينجا هميشه ستاره ها بهتر پيدا هستند. يكي پر نور تر از هميشه دارد مي درخشد. بوي كاج مي آيد. مي دانم كه هيچ اتفاقي نمي افتد. چند پسر جوان دور هم جمع شده اند و مي خندند. راهم را كج نمي كنم. چيزي به من نخواهند گفت. رد مي شوم و كسي چيزي نمي گويد. به خيابان اصلي مي رسم و از آن هم رد مي شوم. چهار كوچه ي ديگربايد بروم. توي كوچه بچه هاي همسايه بازي مي كنند. به در خانه كه مي رسم سه بار زنگ مي زنم و در باز مي شود. شيشه هاي پنجره ها عرق كرده اند. وارد كه مي شوم از هواي گرم و مرطوب خانه شل مي شوم. بوي آش رشته تمام خانه را پر كرده. مامان سلامم را گرم جواب مي دهد. لباسهايم را كه در اتاق عوض مي كنم مي روم توي هال سراغ بخاري. دو قابلمه روي بخاري ست. يكي بزرگ و پر از آش رشته و يكي كوچك با شلغم هاي نقلي. پاي بخاري مي نشينم و تلويزيون را روشن مي كنم. داستان جوانه ها تازه شروع شده. مامان با بشقاب و چنگال و نمكدان و فلفل سياه از آشپزخانه مي آيد تا برايم شلغم بكشد.

Sunday, July 22, 2007

نوازش

- دوغ يا نوشابه؟
همانطور كه حواسش به بحث است انگشتش را دراز مي كند، نگاه كوتاهي مي اندازد و انگار كه دنبال كلمه بگردد با گيجي مي گويد: آآ... دوغ.
برايش دوغ مي ريزم و فكر مي كنم : هنوز هم مي شود زود عاشق شد؛ هنوز هم مي شود با نگاه نوازش كرد.

Wednesday, July 11, 2007

قطره های موسيقی

ديروز عصر كه از خواب بيدار شدم رفتم تو هال بالاي سر نقاشيم. نگاهي بهش انداختم و پيش خودم گفتم امروز تمومش مي كنم. رفتم سراغ كاست هاي موسيقي كلاسيكم. به چايكوفسكي نگاه كردم ولي فكر كردم دلم مي خواد شوپن گوش كنم. برداشتمش و گذاشتم تو ضبط. زدم بياد اول نوار. موبايلم زنگ زد. ناصر بود. گفت بچه ها شب ميان خونه ي ما. بساط نقاشي رو جمع كردم و بردم تو اتاق. ضبط رو خاموش كردم و موندم كه اول چي كار كنم.
رفتم بيرون و با دو پلاستيك بزرگ خريد برگشتم. خونه كه رسيدم ديدم نمي رسم استانبولي درست كنم. شد همون ماكاروني كه ناصر پيشنهاد كرده بود. كيسه ها رو گذاشتم تو آشپزخونه. هال و اتاق رو مرتب كردم. بعد جارو زدم و يه گردگيري سر دستي كردم. بعد رفتم تو آشپزخونه. ظرفها رو شستم و مايه ي ماكاروني رو درست كردم. ميوه ها و كاهو و... رو شستم. چايي درست كردم. ميوه ها رو چيدم توي ظرف و سالاد درست كردم. بعد قابلمه رو آب كردم و گذاشتم بجوشه.
اومدم تو هال. تقريبا كارام تموم شده بود. نشستم و ضبط رو روشن كردم. شوپن ... شوپن بي نظير بود. زيبا تر از هميشه. حس كردم تمام وجودم داره موسيقي رو مينوشه. دقيقا اين همون حسي بود كه داشتم: نوشيدن؛ بدون اينكه قطره اي از اون بيرون از من بريزه. دراز كشيدم رو زمين. فكر كنم هيچ وقت اينقدر كامل اين موسيقي رو نشنيده بودم. لذت و شعف و آرامش خاصي احساس مي كردم. فكر مي كردم گوشم به گرد دستهاي پيانيست نميرسه. چه لقب برازنده اي براي شوپن: نقاش پيانو.

Sunday, June 24, 2007

خواب

خواب ديدم اتاقكي مثل اتاقك هاي تله كابين بود كه پرواز مي كرد. مردم سوار مي شدند و مردي كابين را با كنترل از پايين هدايت مي كرد. سوار شدم. دو بچه ي كوچك (شايد خواهر و برادر كوچكم ) هم با من سوار شده بودند و هدايت كننده پدرم بود. گفت حالا ببين چطوري پروازش مي دهم. با اوج و فرودهاي شديد هدايتش مي كرد و گاهي تا لبه ي صخره اي نزديكش مي كرد و مماس رد مي شد. من كيف كرده بودم. مي خنديدم و مي گفتم پرواز يعني اين و سعي مي كردم كاري كنم كه دو بچه نترسند. پايين آمديم. هدايت كننده ناصر بود. ظاهرا عده اي را سوار كرده بود و همان طور شديد چرخانده بود. دختري كه سوار بوده ترسيده بود و حالش بد شده بود. ناصر ناراحت بود. مردم دور دختر جمع شده بودند. دكتر گفته بود سكته ي خفيفي كرده ولي حالش خوب است.

رفته بوديم اجراي تاتر مانندي را در سالن دانشگاه ببينيم يا شايد مراسمي. نيروهاي انتظامي ريختند توي سالن كه جمع را بر هم بزنند. دانشجو ها سنگر گرفتند و سپرهاي شفاف و بزرگ مخصوص پليس را جلويشان گرفته بودند. تير اندازي شد. دانشجو ها سنگ پرتاب مي كردند كه ظاهرا اصابت هم مي كرد. تير اندازي ادامه داشت. يك نفر كنار من تير خورد و به زمين افتاد. تا آن لحظه فكر مي كردم تيرها را هوايي شليك مي كنند. شوكه شده بودم. با خودم گفتم دارند واقعا مي زنند. دارند مي كشند. فرار كرديم. آمديم بيرون. ناصر و مهدي زودتر بيرون آمده بودند و دم در منتظر بودند. شب بود. در خروجي مثل خروجي سينما بود. گفتم همه آمدند؟ مهدي گفت پريسا مانده. گفتم بهش زنگ مي زنم. موبايلم را درآوردم. هر چه حرف پ را مي زدم اسم پريسا را پيدا نمي كردم. موبايل را به چشمم نزديك مي كردم ولي چيزي نمي ديدم. سعي كردم در نور ويترين مغازه ي بغلي اسمش را پيدا كنم ولي نمي شد. گفتم مهدي شماره ي پريسا را اگر داري بگو تا زنگ بزنم. او هم موبايلش را در آورد كه ناصر گفت پريسا دارد مي آيد. داشت از آن طرف خيابان مي آمد. رسيد. نگرانش شده بودم. پرسيدم كجا بودي؟ چه كار كردي؟ گفت: خواندم، نوشتم. خيلي ناراحت و ساكت بود. در پياده روي باريكي راه افتاديم. من و پريسا جلو مي رفتيم و ناصر و مهدي از پشت سر. جايي روي پله مانندي در پياده رو نشستيم. پريسا مي خواست تلفن كند. از آن طرف كه جواب دادند سراغ سرگرد يا سرهنگي را گرفت با اسم. شروع به صحبت كرد. گفت مي خواهد داستانش را ثبت كند. ظاهرا هم ثبت داستان بود هم به نوعي اجازه ي چاپ. يك جور مجوز ارشاد. داشت درباره ي داستانش توضيح مي داد. فكر كردم شماره را از پريسا بگيرم تا ناصر هم داستان هايش را از اين به بعد ثبت كند كه كسي از آن ها استفاده نكند. يك دفعه يادم آمد كه مهين هم در دانشگاه بوده. تصميم گرفتم بهش زنگ بزنم. باز هر چه مي گشتم اسم مهين را پيدا نمي كردم. ناصر و هادي به ما رسيده بودند و روبرويمان ايستاده بودند. هادي سرخوش بود و مي خنديد. من دنبال اسم مهين مي گشتم.

Monday, May 28, 2007

دمو

امروز يك نفر براي ارائه ي دموي نرم افزار شركتشان آمد كتابخانه. مشابه همان نرم افزار را از شركت ديگري اينجا داريم. مرد وارد كه شد با صداي بلندي سلام كرد و با لبخند از يكي از بچه ها سراغ فائضي را گرفت و وارد اتاقش شد. فائضي چند لحظه بعد من را صدا كرد تا در ارائه حاضر باشم. قبلا از من خواسته بود كه تمايلي به اين نرم افزار نشان ندهم چون پاي تلفن فكر كرده بود مرد سمجي است.
كامپيوتر اتاق كنفرانس را روشن كردم و مرد سي دي را گذاشت و شروع به كپي كرد. متوجه شدم انگشت سبابه اش كوتاه و خميده است و كار با ماوس برايش كمي سخت. با انگشت شست كليك مي كرد و گاهي دچار زحمت مي شد. كمي بعد متوجه شدم كه هر دو دستش همين مشكل را دارد. تصميم گرفت مانيتور را به لپ تاپ خودش وصل كند. وقتي مي خواست كابل را جدا كند نمي دانست كابل مانيتور كدام است. پرسيد اين يكي است؟ و من گفتم بله.
فائضي بالاخره آمد و وقتي مرد شروع به مقدمه چيني كرد به او گفت بهتر است برود سر اصل مطلب چون جلسات ديگري هم دارد. وقتي مرد شروع به مثال زدن كرد و" آل جلاير" را "آل ملاير" خواند اول فكر كردم مشكل از سواد است ولي وقتي زياد تكرار شد متوجه شدم چشمانش هم مشكل دارد و ظاهرا خيلي ضعيف است. چشماني ريز و تقريبا بسته پشت عينك.
مرد مرتب ازشركتي كه به ما نرم افزار فروخته بود بد مي گفت و آن را مي كوبيد. وقتي دمو تمام شد شروع به معرفي نرم افزار ديگري كرد كه نمونه ي آن را هم داشتيم. فائضي گفت با هزينه هايي كه شده حاضر به عوض كردن اين نرم افزار نيست و مرد به راحتي گفت "حق با شماست. من به رقيب احترام مي گذارم و هر جا كه مي روم معايب و مزاياي هر دو طرف را مي گويم." در آخر فائضي گفت در صورتي كه از ديگر واحدها تقاضايي برسد نرم افزار آنها را معرفي خواهد كرد و براي كتابخانه هم شايد نسخه هاي جديد نرم افزارشان كه امكانات جديدتري داشته باشد خريداري شود.
جلسه تمام بود و نتيجه مشخص.
وقتي خواستم كابل مانيتور را از پشت لپ تاپش جدا كنم نگذاشت و گفت بايد اين كار آهسته انجام شود و خودش كابل را جدا كرد و به من داد. دستم را كه به طرف كيس بردم كه كابل را وصل كنم گفت "جايش آن پايين است. اگر مي خواهيد من برايتان وصل كنم." گفتم "نه، خودم وصل مي كنم."
داشت مي رفت كه تازه چاي آوردند. ماند كه چايش را بخورد كه از اتاق آمدم بيرون.
تمام مدت ارائه داشتم به اين فكر مي كردم كه ويزيتوري كار بسيار سختي است و نكته هايي هست كه مي تواند به راحتي روي مخاطب تاثير خوب يا بد بگذارد

Sunday, May 20, 2007

دبيرستان

چند روز پيش كه با فائضي رفته بوديم ناهار، صحبت از مدرسه شد. من بودم و رستمي و قياسي. فائضي گفت: "همه اش هم به مدرسه ي خوب نيست. من يادمه يه دبيرستاني مي رفتم كه دختراش معروف بودن به خلاف؛ خلاف كه مي گم يعني در حد دوست پسر و اينا. ولي با اين حال خيلي هم شاگردهاي زرنگ و خوبي بودن. سال چهارمي هامون اينقد خوشگل و خوش تيپ بودن كه هر روز صبح كه ميومدن مدرسه مثه آكتورها مي موندن. ما اولي ها همه قد بلند بوديم ولي اونا كوچولو و ظريف. موها بلند و سشوار كشيده. ناخنها لاك زده... اينقد خوشگل بودن كه من با يكيشون دوست بودم. برادرم هميشه مي گفت عذرا بين من و اين دوستت يه پلي بزن.اسماشون هم خيلي بامزه بود. مثلا اسم يكيشون كرشمه بود ... اون سال ها تو همون بگير و ببندا بود. مديرمون دخترايي رو كه سياسي بودن لو داد. همشون رو لو داد. ميومدن همون جا تو مدرسه مي گرفتن و مي بردنشون. بعدشم مي گفتن تو حياط جلوي همه توبه كنن كه بقيه ببينن."
من سرم پايين بود. فائضي دستشو دراز كرد كه از جلوي من دستمال برداره. جعبه ي دستمال رو بردم طرفش. دو تا دستمال برداشت. سرم رو كه بلند كردم ديدم داره اشكاشو پاك مي كنه. جا خوردم. تا حالا نديده بودم گريه كنه. خودشم معذب بود ولي نمي تونست جلوي اشكاشو بگيره. با ناراحتي گفت: " نمي دونم چرا يهو اينقد ناراحت شدم."
ما فقط نگاه مي كرديم. مونده بودم چكار كنم. فكر مي كردم بايد دلداريش بدم يا لااقل چيزي بگم كه از ناراحتيش كم كنه ولي هيچ كاري نكردم. دقيقا هيچ كاري.
گفت:" نمي دونم چطور مي تونستن اينجوري با زندگي يه دختر شونزده هفده ساله بازي كنن... كسي كه چند وقت باهاش دوست بودي، باهاش توي يه مدرسه بودي..." و دوباره گريه كرد. بعد سعي كرد خودشو جمع و جور كنه. اشكاشو پاك كرد و گفت اسم دو تا از پسرهاي فاميل هاشون نيما و نيوشاست و اون فكر مي كرده كه اينا اسماي پسرونه است ولي اسم دو تا از دخترايي هم كه گرفته بودنشون نيما و نيوشا بوده. ما دنبال حرف رو گرفتيم. من شروع كردم و رستمي ادامه داد.
فضاي صحبت كاملا عوض شده بود كه بلند شديم و برگشتيم.

Saturday, May 12, 2007

جمعه

زن: چي بود؟
راننده: اعدام.
زن: اعدام؟
راننده: آره.
زن: خيابون اعدام؟
راننده: ميدون اعدام. اونجا بپرسي همه مي دونن. بگو ميدون اعدام. خيابون خيام، ميدون اعدام. اگه يادت ميره يه جايي بنويس.
زن: نه... چرا اينقد خيابونا خلوته؟
راننده: جمعه ست آخه.

Tuesday, May 01, 2007

بلا

مورچه ي پير شاخكش را جنباند و آهسته گفت: "هميشه بعد از فراواني، نوبت بلاست."
زن كه اجاق را تميز كرده بود داشت آشپزخانه را جارو مي كرد.

Sunday, April 29, 2007

ويكی پديای خيس

بعد از خوردن چاي و كيك هنوز بحث اصلي شروع نشده بود. شروع كرديم به قدم زدن. باران داشت دوباره شروع مي شد. سهيل داشت درباره ي نورون ها حرف مي زد. بحث جالبي بود. باران تندتر شده بود. ناصر پيشنهاد داد چيز ديگري بخوريم. در واقع مي خواست بتوانيم جايي بنشينيم و حرف بزنيم. دوباره رفتيم همان جاي قبلي؛ ولي داخل، تلويزيون روشن بود و نمي شد حرف زد. گفت برويم آن كافه ي روبرويي. در محوطه ي بازي كه يك سقف شيب دار ايرانيتي داشت نشستيم و سهيل آش گرفت. دوتا. چون من گفتم كه فقط كمي با ناصر مي خورم. تازه رفته بودند سر بحث اصلي كه رگبار شروع شد. سردم شده بود. هميشه توچال از چيزي كه فكر مي كني سردتر است. باران داشت همينطور تندتر و تندتر مي شد. مردمي كه داشتند قدم مي زدند يواش يواش ناپديد مي شدند. هر از گاهي هم تعدادي را دوان دوان مي ديدي كه از بوران به جاي مسقفي فرار مي كردند. باد شديد، باران را شلاقي به سر و صورتمان مي ريخت و بحث خيلي جدي ادامه داشت. سقف بالاي سرمان شروع كرد به چكه كردن و قطره هاي آب رويم مي ريخت. ميز خيس خيس شده بود و ديگر از دستمال كاري ساخته نبود. سهيل مدام كاغذ هايش را روي ميز به خودش نزديك تر مي كرد يا گوشه ي كاغذ را روي تكه ي خشكي از ميز مي گذاشت و كلمه اي مي نوشت. ديگر حسابي سردم شده بود و مي لرزيدم. اتوبوس رسيد و يك دفعه جمعيت زيادي كه زير همان سقف جمع شده بودند با سرعت زياد شروع به دويدن كردند. با صداي بلند گفتم اتوبوس آمده. ناصر و سهيل بحث را ادامه دادند. اتوبوس رفت. از چكه هاي سقف كه رويم مي ريخت خسته شدم. گفتم جايمان را عوض كنيم؟ بلند شديم و جاي ديگري كه چندان فرقي نمي كرد نشستيم. سهيل چايي گرفت. باز هم دو تا. اين ميز هم خيس بود. بوران هنوز ادامه داشت. سعي كردم در بحث شركت كنم. كاغذ هاي سهيل ديگر كاملا خيس شده بودند. نمي دانم چقدر ديگر آنجا مانديم تا اتوبوس رسيد. تا اتوبوس دويديم. قسمت پاركينگ را كه رد مي كرديم باد شديدي مي آمد كه چترم را برعكس كرد و شالم را از سرم مي انداخت. جلوي مانتو و شلوارم خيس شده بود. چترم را كه درست كردم چتر سهيل برعكس شد و سهيل همينطور كه داشت آن را درست مي كرد بحثش را جدي ادامه مي داد. به ناصر نگاه كردم. خنده اش گرفته بود. خنديدم. سهيل كه چتر را همان شب خريده بود گفت فروشنده گفته كه اين چتر اگر برعكس بشود، درست مي شود. تاكسي گرفتيم و تا تجريش با هم رفتيم.
وقتي رسيديم خانه شلوارم تا زانو خيس بود. و مانتوم هم. ناصر همانطور كه لباسم را در مي آوردم گفت رنگت پريده. فكر كنم تقريبا تمام مدت نگرانم بود.

Sunday, April 22, 2007

پياده رو

داشتيم با ناصر توي خيابان گرگان پياده مي رفتيم طرف نانوايي. يه دفعه ناصر وايستاد و از من پرسيد: "گفت تلفن همراه؟" من متوجه نشده بودم. ناصر برگشت طرف مرد ميانسال نابينايي كه تازه از كنارش رد شده بوديم و گفت:" تلفن همراه مي خواستيد آقا؟"
- داريد؟
- بله. شمارتون رو بگيد.
- اول بزنيد صفر، بيست و يك. هشتاد و هشت... صفر،سه.
ناصر گوشي رو داد به مرد.
- اشغال مي زنه.
ناصر دوباره شماره رو گرفت. بازم اشغال بود. مرد تشكر كرد و راه افتاديم. چند قدم كه رفتيم ناصر دوباره شماره رو گرفت. آزاد بود. دويد طرف مرد و گوشي رو بهش داد.
- الو!... الو!... سلام. سلام بابا. خوبي؟ حالت خوبه؟ الو!... صدات نمياد بابا. خوبي؟ سلامتي؟ مامانت خوبه؟ ...مرسي. خوبم. مرسي بابا... كاري نداري؟ سلام برسون. خدافظ... خدافظ.
گوشي رو دراز كرد طرف ناصر ولي انگار چيزي شنيده باشه دوباره گرفت در گوشش: "الو!" گوشي رو داد:
- آقا ببينيد قطع شده.
- بله قطع شده.
- آقا ممنون. دستتون درد نكنه.
- خواهش مي كنم.
راه افتاديم طرف نانوايي

Saturday, April 14, 2007

دخترها در اتوبوس

اولي: ببين، اگه بخواي يه جا بموني ولي واقعا نتوني سر جات بند بشي چي كار مي كني؟
دومي: قسم بخور.
اولي: فايده نداره. يه بار به شرفم قسم خوردم كه ديگه راجع به رامين حرف نزنم، ولي باز زدم.
دومي: به خدا قسم بخور. شرف فايده نداره. تنبلت مي كنه. به خدايي، پيغمبري، چيزي قسم بخور. من خودم همين كار رو مي كنم.
اولي: بابا پيغمبر كه خودش چهل تا زن داشته.
دومي: خب اون موقع اينجوري بوده ديگه.
...
دومي: رفتي سينما؟
اولي: نه، ولي مهشيد مي گفت همه داشتن اوهو اوهو تو سينما گريه مي كردن.
دومي: اين هم آخرين فيلمش بدترين فيلمش شد.
اولي: ديگه چي ساخته بود؟
دومي: سفر به چزابه و ...
اولي: ولي گلشيفته توش خوب بازي كرده ها.
دومي: آره. راستي مي دوني با كي ازدواج كرده؟
اولي: ازدواج نكرده كه!
دومي: چرا ازدواج كرده.
اولي: غلط كرده. چرا ازدواج كرد؟
دومي: تو مي خواستي بگيريش؟
اولي: نبايد ازدواج مي كرد،...، حالمو گرفتي.

Tuesday, January 16, 2007

ميزهای خالی

رفته بوديم احسان نراقي را ببينيم. اولين بار بود كه مي رفتيم كافه نادري. مثل همه ي موارد مشابه اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه چه كساني كه اينجا نبوده اند. سعي كردم صادق هدايت را در گوشه و كنار كافه مجسم كنم. البته با سكوت وخلوت و آرامشي بيشتر از آنچه آنجا برقرار بود. نراقي آمد و شروع به صحبت كرد. صدا به صدا نمي رسيد و من مثل كسي كه مدام به زير آب برود سهم زيادي از صحبتهايش را نمي شنيدم. توجهم جلب شد به يك شال قرمز رنگ. دختري كه ميز جلوي ما نشسته بود تنها آمده بود. خيلي جوان بود و چهره و موهاي ساده اي داشت . چند كاغذ و يك دفترچه كوچك با خودش آورده بود و داشت از روي دفترچه در كاغذها چيزي مي نوشت. براي خودش چاي سفارش داده بود. ديدم كه با لبخند كمي خم شد و جوابي كوتاه داد. پيرمرد ميز بغلي چيزي پرسيده بود. كمي جابجا شدم. او هم تنها آمده بود. خوش پوش و مرتب بود و تسبيح زرد رنگ دانه درشتي در دست داشت. دختر دوباره مشغول نوشتن شد و پيرمرد به دستهاي او خيره ماند. چند دقيقه بعد باز پيرمرد چيزي پرسيد و دختر با خوشرويي جواب كوتاهي داد. پيرمرد شروع به صحبت كرد و دختر سر تكان مي داد. و اين روند نوشتن و صحبت كردن ادامه داشت. پيرمرد فقط در لحظه هايي كوتاه چشم از دختر بر مي داشت و او بود كه بعد از هر سكوت صحبت را دوباره شروع مي كرد.

لحظه اي مشغول عكس گرفتن با نراقي شديم. فلاش دوربينمان روشن نمي شد. آن را گرفتم تا ببينم چه مشكلي دارد. باتري ها بر عكس بودند. فلاش درست شد. سر بلند كردم. اثري از دختر و پيرمرد نبود.

تو و من

تو خوابهاي قشنگ مي بيني
و من، كابوس؛
كابوسي درباره ي تو