Sunday, April 22, 2007

پياده رو

داشتيم با ناصر توي خيابان گرگان پياده مي رفتيم طرف نانوايي. يه دفعه ناصر وايستاد و از من پرسيد: "گفت تلفن همراه؟" من متوجه نشده بودم. ناصر برگشت طرف مرد ميانسال نابينايي كه تازه از كنارش رد شده بوديم و گفت:" تلفن همراه مي خواستيد آقا؟"
- داريد؟
- بله. شمارتون رو بگيد.
- اول بزنيد صفر، بيست و يك. هشتاد و هشت... صفر،سه.
ناصر گوشي رو داد به مرد.
- اشغال مي زنه.
ناصر دوباره شماره رو گرفت. بازم اشغال بود. مرد تشكر كرد و راه افتاديم. چند قدم كه رفتيم ناصر دوباره شماره رو گرفت. آزاد بود. دويد طرف مرد و گوشي رو بهش داد.
- الو!... الو!... سلام. سلام بابا. خوبي؟ حالت خوبه؟ الو!... صدات نمياد بابا. خوبي؟ سلامتي؟ مامانت خوبه؟ ...مرسي. خوبم. مرسي بابا... كاري نداري؟ سلام برسون. خدافظ... خدافظ.
گوشي رو دراز كرد طرف ناصر ولي انگار چيزي شنيده باشه دوباره گرفت در گوشش: "الو!" گوشي رو داد:
- آقا ببينيد قطع شده.
- بله قطع شده.
- آقا ممنون. دستتون درد نكنه.
- خواهش مي كنم.
راه افتاديم طرف نانوايي

No comments: