Wednesday, May 28, 2008

اردلان

پاي تلفن با نجوايي فرياد گونه اسمش را صدا مي زند. بارها و بارها. با تقلايي خستگي ناپذير مي خواهد توجه بچه را كه به نظر مي رسد حواسش جاي ديگري ست به خود جلب كند. گاهي به نظر مي رسد بچه گوشي را رها كرده و رفته باشد يا در حالي كه آن را در دست دارد با برادر بزرگترش مشغول سر و كله زدن باشد. با اين حال، مادر آنقدر يك جمله را تكرار مي كند كه ممكن است به نظر شنونده مسخ شده به نظر برسد يا مفهومش را از دست داده باشد.

در حالي كه سر پا ايستاده و كيفش را در دست دارد به خانه زنگ مي زند:
"...امتحانت چطور شد؟ خوب شد؟ امتحانت خوب شد؟ اردلان!... مامان امتحانت چي شد؟ اردلان! ... بيست مي شي؟ اردلان بيست مي شي؟ زود باش بگو ببينم بيست مي شي؟ اردلان!... اردلان!... زود باش كار دارم بايد برم. اردلان! ..."

شايد روزی در جايی ديگر

ديروز كه داشتم از سر كار بر می گشتم، احساس خستگی زيادی داشتم. همينطور كه ايستاده داشتم از پنجره ی اتوبوس، پنجره های يشمی رنگ بانك ملت را نگاه مي كردم به ياد حرف فروغ افتادم كه می گفت آنجا خواب بعد از ظهر معمول نيست. می گفت آنجا بعد از كار تازه نوبت تفريح و خوشگذرانی و كلوپ و كافه و اينهاست. اولين بار خيلی تعجب كردم كه بعد از هشت ساعت كار چطور می شود بدون استراحت زد بيرون. هر چند حالا می فهمم. ولی چيزی كه ديروز داشتم فكر می كردم اين بود كه ما حتا اگر در كشور ديگری زندگی كنيم لااقل مدتی طول خواهد كشيد تا ياد بگيريم – حداقل به روش های مناسب خودمان - از زندگی لذت ببريم. (همانطور كه طول می كشد مثلا ياد بگيريم خودمان باشيم يا خيلی چيزهای ديگر.) در واقع اولين چيزی كه به نظرم رسيد يك سوال بود: آيا ما زمانی ياد خواهيم گرفت از زندگی لذت ببريم؟