Tuesday, January 16, 2007

ميزهای خالی

رفته بوديم احسان نراقي را ببينيم. اولين بار بود كه مي رفتيم كافه نادري. مثل همه ي موارد مشابه اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه چه كساني كه اينجا نبوده اند. سعي كردم صادق هدايت را در گوشه و كنار كافه مجسم كنم. البته با سكوت وخلوت و آرامشي بيشتر از آنچه آنجا برقرار بود. نراقي آمد و شروع به صحبت كرد. صدا به صدا نمي رسيد و من مثل كسي كه مدام به زير آب برود سهم زيادي از صحبتهايش را نمي شنيدم. توجهم جلب شد به يك شال قرمز رنگ. دختري كه ميز جلوي ما نشسته بود تنها آمده بود. خيلي جوان بود و چهره و موهاي ساده اي داشت . چند كاغذ و يك دفترچه كوچك با خودش آورده بود و داشت از روي دفترچه در كاغذها چيزي مي نوشت. براي خودش چاي سفارش داده بود. ديدم كه با لبخند كمي خم شد و جوابي كوتاه داد. پيرمرد ميز بغلي چيزي پرسيده بود. كمي جابجا شدم. او هم تنها آمده بود. خوش پوش و مرتب بود و تسبيح زرد رنگ دانه درشتي در دست داشت. دختر دوباره مشغول نوشتن شد و پيرمرد به دستهاي او خيره ماند. چند دقيقه بعد باز پيرمرد چيزي پرسيد و دختر با خوشرويي جواب كوتاهي داد. پيرمرد شروع به صحبت كرد و دختر سر تكان مي داد. و اين روند نوشتن و صحبت كردن ادامه داشت. پيرمرد فقط در لحظه هايي كوتاه چشم از دختر بر مي داشت و او بود كه بعد از هر سكوت صحبت را دوباره شروع مي كرد.

لحظه اي مشغول عكس گرفتن با نراقي شديم. فلاش دوربينمان روشن نمي شد. آن را گرفتم تا ببينم چه مشكلي دارد. باتري ها بر عكس بودند. فلاش درست شد. سر بلند كردم. اثري از دختر و پيرمرد نبود.

تو و من

تو خوابهاي قشنگ مي بيني
و من، كابوس؛
كابوسي درباره ي تو