Wednesday, November 10, 2010

تلالو

لحظاتي هستند كه كاملا ناگهاني متوجه چيزي مي‌شوي كه هميشه برايت گيج‌كننده، مبهم يا دور از دسترس بوده و شايد تو هيچ تصوري از درك آن نداشته‌اي. ممكن است مدت‌ها پيش آن را فراموش كرده باشي يا حتا همان لحظه كه به نظرت لاينحل، غيرمطلق يا نظري آمده آن را كنار گذاشته باشي؛ در گوشه‌هاي پنهاني از ذهنت. ولي ناگهان در لحظه‌اي شهودي – اگر بتوان اين اسم را برايش به كار برد - با لذتي بي‌نظير متوجه مي‌شوي كه ديگر براي تو حل شده است. يك معما، يك داستان، يك مساله، آن‌قدر واضح و طبيعي آن‌جاست، حتا اگر جوابي كه به آن رسيده‌اي درست نباشد.

نواي سونات پيانوي موتسارت من را به روزهاي خوشي مي‌برد. از آن روزهايي كه در خاطره‌ات مي‌درخشند. در اصفهان. آن چند روزي كه با لذتي وصف نشدني در حياط كوچك و زيباي موزه‌ي هنرهاي معاصر با آن هواي خوب و كاج‌هاي سبز كمرنگ و كوتاه قدش به شنيدن موسيقي موتسارت مي‌نشستيم. تجربه‌اي كه هنوز هم جذابيت و لذت منحصر به ‌فردش را برايم از دست نداده است. گمان كنم آن لذت، تركيبي بود از احساسات خوشايند مختلفي كه هر روز من را با شوق تمام به آن حياط با آن رديف‌هاي صندلي پشت سر هم چيده‌ مي‌كشاند. يك روز وقتي داشتم لباس مي پوشيدم فكر كردم آخرين باري كه با اين اشتياق براي رفتن به جايي آماده مي‌شدم كي بوده است.

Sunday, November 07, 2010

خرگوش

لبه‌ي روميزي را كه كنار مي‌زنم خرگوش ناصر از زير ميز مي‌آيد بيرون. خرگوش سياه و سفيد است. مي‌گويم باز كجا بودي؟ و زير ميز را نگاه مي‌كنم. چيزي شبيه سبد زير ميز است كه يك پتوي كوچك توي آن جا داده شده. همان پتوي دو نفره‌ي مخمل بنفش قديمي‌ست كه سال‌ها پيش داشتيم. ناصر روي مبل توي هال نشسته و دارد من و خرگوش را نگاه مي‌كند. يكي از دندان‌هاي جلويي خرگوش شكسته. خرگوش سرش را بالا مي‌كند. يك نفر وارونه روي سقف ايستاده. پاهايش چسبيده به سقف و سرش رو به پايين است. لاغر و بلند قد به نظر مي‌رسد و موهايش را كه روغن زده صاف رو به عقب شانه كرده. سرتا پا مشكي پوشيده و چيزي شبيه شنل روي دوشش دارد. دست دراز مي‌كند و مثل شعبده‌بازها گوشهاي خرگوش را مي‌گيرد و آن را در كلاه سيلندرش مي‌گذارد. مرد را مي‌شناسم. "ولند" كتاب مرشد و مارگريتاست. حس خوبي به او دارم. حسي از احترام و اعتماد. مي‌دانم به خرگوش آسيبي نمي‌رساند و آن را سالم به ما برمي‌گرداند. پيش خودم تكرار مي‌كنم كه بايد اين را به ناصر بگويم. بگويم كه نگران خرگوش نباشد.