Wednesday, November 10, 2010

تلالو

لحظاتي هستند كه كاملا ناگهاني متوجه چيزي مي‌شوي كه هميشه برايت گيج‌كننده، مبهم يا دور از دسترس بوده و شايد تو هيچ تصوري از درك آن نداشته‌اي. ممكن است مدت‌ها پيش آن را فراموش كرده باشي يا حتا همان لحظه كه به نظرت لاينحل، غيرمطلق يا نظري آمده آن را كنار گذاشته باشي؛ در گوشه‌هاي پنهاني از ذهنت. ولي ناگهان در لحظه‌اي شهودي – اگر بتوان اين اسم را برايش به كار برد - با لذتي بي‌نظير متوجه مي‌شوي كه ديگر براي تو حل شده است. يك معما، يك داستان، يك مساله، آن‌قدر واضح و طبيعي آن‌جاست، حتا اگر جوابي كه به آن رسيده‌اي درست نباشد.

نواي سونات پيانوي موتسارت من را به روزهاي خوشي مي‌برد. از آن روزهايي كه در خاطره‌ات مي‌درخشند. در اصفهان. آن چند روزي كه با لذتي وصف نشدني در حياط كوچك و زيباي موزه‌ي هنرهاي معاصر با آن هواي خوب و كاج‌هاي سبز كمرنگ و كوتاه قدش به شنيدن موسيقي موتسارت مي‌نشستيم. تجربه‌اي كه هنوز هم جذابيت و لذت منحصر به ‌فردش را برايم از دست نداده است. گمان كنم آن لذت، تركيبي بود از احساسات خوشايند مختلفي كه هر روز من را با شوق تمام به آن حياط با آن رديف‌هاي صندلي پشت سر هم چيده‌ مي‌كشاند. يك روز وقتي داشتم لباس مي پوشيدم فكر كردم آخرين باري كه با اين اشتياق براي رفتن به جايي آماده مي‌شدم كي بوده است.

6 comments:

nazanin said...

چقدر این حس پنهانی که با شهود باز میگردد در یک لحظه رو دوست دارم و چقدر این لحظات رو حس می کنم و زندگی همین درخشش آنی همین حس هاست
و چقدر این روزها دلگیرم مریم عزیزم و به زودی درپی نوشت که برای همین پست اخیرم میگذارم این دلتنگی رو باهات تقسیم می کنم

nazanin said...

و اینکه واقعا از این نوشته زیبا لذت بردم

Mehdi said...

aaaallllliiiii.

nazanin said...

مریم جان چه روز خوشی در شیراز داشتیم به زودی زنگ می زنم اماا ون پی نوشت رو هم توی وبلاگم گذاشتم !

Forough said...

حس خوبی داره این نوشته ات. یه جورایی تمام اون لحظه های لذت بخش رو برام زنده کرد

نقش خیال said...

:)