Wednesday, February 08, 2012

A Separation

وارد بوتيك لباس بچه كه مي شوم از انتهاي مغازه صداي قهقهه ي چند مرد بلند مي شود. كنار صندوق دور هم جمع شده اند و حواسشان به مشتري ها نيست و دارند بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند.
اولي: جدايي نادر از سيمين؟ برو بابا!
دومي: درست نگاه كني مي بيني.
صداي خنده دوباره بلند مي شود.
سومي: بابا من ده بار اين فيلمو ديدم. چرت نگو.
اولي: راست مي گه. منم زياد ديدم. ولي آينه اي كه تو مي گي...
سومي: اصلا همه ي دنيا اين فيلم رو ديدن. پس چرا كسي چيزي نگفته؟
دومي: خب خيلي بايد دقت كني.
سومي: يعني اين همه آدم كه فيلم رو ديدن هيچ كس دقت نكرده، بعد فقط تو ديدي؟
اولي: خيالاتي شده اين به خدا. از بس فكر مي كنه. فرهادي؟
دومي: حالا امشب رفتين مي بينين.
سومي: اين قدر فكر نكن. من مي دونم ديگه از اين جا كه مي ره همه اش توي فكر و خياله. ديگه همه جا فرهادي مي بينه. اصلا ديگه فكر مي كنه خود فرهاديه.
صداي خنده.
دومي: حالا امشب دقيقه اش رو هم بهتون مي گم.
سومي: بي خيال!
دوباره صداي خنده بلند شده است كه در كشويي پشت سرم بسته مي شود.

1 comment:

nazanin said...

چه ماجراهایی با این فیلم