Monday, December 28, 2009

(1) نمي توانم

مي تواند. مي تواند امروز كار را از سر بگيرد. زندگي و كار روزانه اش را دوباره شروع كند. آمار بگيرد. پي گير كارهاي عقب مانده شود و پشت تلفن با صداي بلند و جيغ مانند در مورد فرستادن كتاب ها و قيمتشان چانه بزند... مي تواند.

من اما نمي توانم. امروز نمي توانم. امروزي كه از پس ديروز آمده است.

5 comments:

parissa said...

مي فهمم چقدر عصباني هستي مريم.

nazanin said...

وای به حال امروزی که از پس دیروزی دردناک بیاید

Unknown said...

توی چهار پنج تا دوستی که دارم فکر می کنم-جسارتن- شما بیشتر از همه به اون چیزی که من هستم نزدیک هستید و مطئنم فقط عصبانیت نیست.
و معنی این نمی توانم رو باید در تمام لحظه ها ضرب کرد تا بشه فهمیدش.
اگر بخوام خروجی ِاین قضیه رو در خودم توضیح بدم میشه یه جور فاصله گرفتن ِشدید از اطرافیان و بدعنقی ِبدتر از قبل از شش هفت ماه پیش. من دوباره اکثریت ِاین مردم رو درک نمی کنم. نمی تونم باهاشون کنار بیام.
فکرشو بکنین تو خونه ای که گیر افتاده بودم با یه عده ای و اونا به ما پناه داده بودن یارو راست راست با کفش رو فرش طرف راه می رفت و خاک ِسیگارشو می ریخت رو زمین

خودم said...

خدا رو چه دیدی شاید غصه رد شد..

Maryam said...

HerrBlum عزيز
چيزي كه گفتين كاملا درسته. و اين حس همونطور كه اشاره كردين فقط عصبانيت نيست. حتا ممكنه درجه ي عصبانيتش كمتر باشه. چه خوب گفتين: فاصله گرفتن و بدعنقي. همينه. ممكنه بشه بدعنقي رو يه كاريش كرد ولي فاصله ناخودآگاه يا خودآگاه به وجود مياد. و امان از بي ملاحظگي. چقدر وحشتناكه