Saturday, November 14, 2009

جايزه

فكر كنم براي شركت در يك برنامه ي گروهي توي آمادگي بود كه اولين جايزه ام را گرفتم. مطمئن نيستم چه مراسمي بود ولي شايد همان نمايش چهار فصل با شعر و دكلمه بود كه من در آن نقش مجري را داشتم و عكس هاي آن هنوز توي آلبوم بچگي هايم هست.
جايزه ي همه مثل هم بود: كتابي نازك در حدود ده صفحه به نام "پروين به دبستان مي رود". كتاب قشنگي بود و من تا سال ها داشتمش. فكر كنم برگرداني از يك متن خارجي بود. با نقاشي هايي قشنگ و سطح بالا.
يادم هست از گرفتن جايزه خيلي ذوق كرده بودم و جالب اينكه كاغذ كادوي آن دقيقا به يادم مانده. در واقع همه ي جايزه ها را به جاي كاغذ كادو با كاغذ رنگي بنفش تيره و براقي پيچيده بودند كه فكر كنم براي من جذاب بود. آن روز توي سرويس كه داشتم به خانه بر مي گشتم خيلي خوشحال بودم.
چند روز بعد يا بيشتر بود كه به دليلي گذرم به دفتر افتاد. شايد براي بردن چيزي به كلاس مرا به آنجا فرستاده بودند. همانطور كه ناظم داشت توي كمدي را مي گشت، چشمم به كمد كناري افتاد كه يكي از درهاي آن باز بود. فكر كردم اشتباه مي بينم. باورم نمي شد: كمد پر بود از كتاب "پروين به دبستان مي رود". كتاب ها جا به جا روي هم افتاده بودند و تل نامنظم و كج و معوجي از آن ها در حال ريزش به نظر مي رسيد. تمام طبقه ها تا جايي كه مي توانستم ببينم، آن دختر زيبا با صورت ملوس و موهاي طلايي و لباس قشنگش – كه شايد پروين كمتر از هر اسم ديگري به او مي آمد - موج مي زد.

7 comments:

شراب تلخ said...

می دانید مهم این است که پروین دوران مهد کودک شما ، دوست داشتنی بوده برایتان صرف نظر از قیافه ی درهم و برهمش در ان کمد!

علی فتح‌اللهی said...

جالبه یه معنای بزرگ یه تصویر خیلی واقعی از جامعه و سرنوشت نسل ما توش هست در عین سادگی

Unknown said...

من فقط كلاس چهارمم يه مقدار جايزه بازي داشتم. يه معلم خانوم داشتم كه منو ذله و ضاله كرد. يه حالت عشق و نفرتي هنوزم كه هنوزه ازش باهامه.
خيلي خيلي اذيتم كرد. من دوستش داشتم ولي احمق نمي فهميد. هنوزم كه يادش مي افتم هم دلم ميخواد ببوسمش هم يه كشيده بخوابونم زير گوشش. آهاي خانوم رهبر لعنتي با توام ها! ايشالا كه الان دركت رفته باشه بالا و از اعضاي راستين جنبش سبز باشي.
شرمنده مريم خانوم و رفقا

nazanin said...

چه خاطره زیبا و دلنشینی
زمان زمان باز یابی گذشته ها برای من ست این روزها و نوشته زبیای تو دوست عزیزم منو به کجاها که برد
حتی یه شی کوچک به جامانده و یا یک یادآوری منو دگرگون می کنه

مهتاب said...

خاطره قشنگي بود ،يادمه كلاس دوم كه بودم معلم اسم يك سري از بچه ها رو خوند كه مادراشون بيان مدرسه، از ليستي كه خوند متوجه شدم همه شاگرد زرنگا رو جدا كرده،فكر كن من تو اون شرايط حدس زدم كه ميخوان به مامانمون بگم واسمون هديه بخرن بيارن مدرسه،راستش من اصلا به مامانم نگفتم كه بياد،يعني فكر مي كردم حالا كه خودم مي دونم قضيه چيه ضرورتي نداره كه بياد ،اصلا به اينكه بايد ازم قدرداني بشه فكر نكردم :))

Mehdi said...

به نظرم خاطره ی تلخی باید باشه.

الهام - روح پرتابل said...

تجربه مشترک
تقریبا مشترک