Monday, January 25, 2016

عکس

یک پیغام جدید از کتایون. نوشته "ببین ایران چی پیدا کردم"
یک عکس: کتایون و من در بچگی. دست دور گردن هم انداخته ایم و خیره به دوربین نگاه می‌کنیم. عکس توی شب با فلاش گرفته شده. پشت سرمان نیم تنه‌ی یک نفر دیگر، قسمتی از دیواری آجری، بخشی از‌ تراس با صندلی سفید فلزی و کمی از باغچه‌ی لب تراس با گل‌هایش دیده می‌شود.

مبهوت به عکس نگاه می‌کنم و تلاشم برای این‌که به یاد بیاورم عکس در کجا یا چه زمانی گرفته شده به جایی نمی‌رسد. حتا یادم نمی‌آید خودم را با این چهره در هیچ عکس دیگری دیده باشم. چشم‌ها چشم‌های من است. ابروها و فرم لب و چانه‌ام هم به نظر می‌رسد تغییر چندانی نکرده است. با این حال هیچ چیز این عکس برایم آشنا نیست. نه چهره‌ام، نه لباسی که به تن دارم، نه آرایش موهایم، و نه چیزی که به گوش‌هایم آویزان است و حتا نمی دانم گوشواره است یا نخی که مدت‌ها توی گوشم بود تا سوراخش را باز نگه دارد.

فکر می‌کنم پس وقت‌هایی در زندگی‌ام وجود داشته که وقتی به دوربین نگاه می‌کردم نمی‌خندیدم. وقت‌هایی در بچگی‌ام بوده که موهایم را این‌طور درست می‌کرده‌ام. این‌طور که یعنی جلوی موهایم را صاف به عقب شانه کنم و بعد با یک تل یا چند گیره‌ی مو نگهش دارم و بقیه را به همان حالت فر در پشت‌رها کنم. مامان کمکم کرده؟ نمی دانم.

احساس غریبی‌ست. شاید به این دلیل که برای اولین بار است عکسی را از خودم می‌بینم که هیچ خاطره‌ای از آن ندارم. انگار که چنین شبی در زندگی‌ام وجود نداشته، یا قبل از این که فرصت کند در حافظه‌ام جایی برای بقا پیدا کند به کلی نابود شده است. به گونه‌ای محو شده که حالا حتا با دیدن این عکس حافظه‌ام راهی برای اتصال به این خاطره نمی‌یابد. گویا تمام ارتباطی که با تصویر خودمان پیدا می‌کنیم منوط به چیزی‌ست که از آن موقعیت به یاد داریم حتا اگر آن‌چه به یاد داریم دقیقا همان لحظه‌ی عکس گرفتن نباشد.

در کودکی زمانی که آغاز به برقراری ارتباط با تصاویر می‌کنی، عکس‌هایی را به تو نشان می‌دهند و می‌گویند این تویی، و تو آن را به صورت حقیقتی می‌پذیری بی آن که چیزی برای اثبات این هویت به خودی خود در حافظه‌ات داشته باشی، چیزی که به آن دست بیاویزی و نقطه‌ی ارتباط تو با آن تصویر باشد. ولی بیست و شش سال برای این پذیرش فاصله‌ای بعید به نظر می‌رسد. بعیدتر از آن که بتوانم با تصویرم ارتباطی برقرار کنم. گویی که این من نیستم.

3 comments:

ندای غرب (میثم منیعی) said...

با سلام به شما وبلاگ نویس قدیمی
خوشحالم که دوباره چراغ این خونه رو روشن کردین، برای شما آرزوی موفقیت دارم.

Maryam said...

سلام آقای منیعی عزیز
از این که وبلاگم را دنبال می کنید خیلی ممنونم. همینطور از نظر محبت آمیز و دلگرم کننده تان

ندای غرب (میثم منیعی) said...

سلام خانم مریم عزیز
خواهش می کنم خیلی ممنونم از محبت و توجه شما.
مطالب وبلاگ شما خوندنی ست.