از اتوبوس که پیاده میشوم از خنکی هوا تعجب میکنم و از تمیزیاش بیشتر. زمین هنوز از باران دیروز نمناک است. سوار تاکسی میشوم. راننده نگاهی به کولهام میاندازد و با شوخی و خنده میگوید: "چه خبره بابا این همه بار و بندیل به خودت بستی؟" میخندم.
- مسافرت بودم.
- کجا؟
- شیراز
- اون جا هم خنک بود؟
- نه، اون جا گرم بود.
راننده حسابی سرحال است. کمی در مورد هوا و چیزهای دیگر صحبت میکند. میرسیم هفت تیر. پیاده میشوم و با تاکسی دیگری میرسم عشرت آباد. ساعت را نگاه میکنم. هفت و بیست دقیقه است. فکر میکنم شاید امروز کمی دیرتر راه افتاده باشد. میروم آن طرف میدان و به قسمت مردانهی اتوبوسی که در ایستگاه است نگاهی میاندازم. چند نفری سوار شدهاند ولی بیشتر صندلیها خالی است. میروم سمت اتوبان. هنوز هم احتمال دارد که دیرتر زده باشد بیرون. پیاده راه میافتم. نفسهایم را عمیق میکشم و یاد مهدی میافتم. مثل همهی وقتهای دیگری که نفسهای عمیق پی در پی میکشیم. به خانه میرسم. پاگرد دوم را که رد میکنم و در نرده ای را بسته میبینم مطمئن میشوم که سر ساعت همیشگی رفته. کلید میاندازم و داخل میشوم. همه جا مرتب است. توی آشپزخانه تمام ظرفها شسته شده و گاز برق میزند. کولهام را توی اتاق میگذارم و برمیگردم سری به گلدانها بزنم. روی میز ناهارخوری دو کتاب گذاشته شده. کتاب کوچکتر بدون شک برای من است. یک کتاب کودک: "پروانه روی بالش من" از احمدرضا احمدی. بر میدارم و با حوصله و دقت تمامش را ورق میزنم. قشنگ است. کتاب دیگر (چشم بهشتی) را هم نگاهی میکنم و بعد هر دو را همان طور روی میز میگذارم. چند دقیقه بعد توی رختخواب پتو را تا زیر گلویم کشیدهام و سرمای ملایمی که احساس میکردم کم کم جایش را به گرمای مطبوع و رخوت ناکی میدهد.
.
- مسافرت بودم.
- کجا؟
- شیراز
- اون جا هم خنک بود؟
- نه، اون جا گرم بود.
راننده حسابی سرحال است. کمی در مورد هوا و چیزهای دیگر صحبت میکند. میرسیم هفت تیر. پیاده میشوم و با تاکسی دیگری میرسم عشرت آباد. ساعت را نگاه میکنم. هفت و بیست دقیقه است. فکر میکنم شاید امروز کمی دیرتر راه افتاده باشد. میروم آن طرف میدان و به قسمت مردانهی اتوبوسی که در ایستگاه است نگاهی میاندازم. چند نفری سوار شدهاند ولی بیشتر صندلیها خالی است. میروم سمت اتوبان. هنوز هم احتمال دارد که دیرتر زده باشد بیرون. پیاده راه میافتم. نفسهایم را عمیق میکشم و یاد مهدی میافتم. مثل همهی وقتهای دیگری که نفسهای عمیق پی در پی میکشیم. به خانه میرسم. پاگرد دوم را که رد میکنم و در نرده ای را بسته میبینم مطمئن میشوم که سر ساعت همیشگی رفته. کلید میاندازم و داخل میشوم. همه جا مرتب است. توی آشپزخانه تمام ظرفها شسته شده و گاز برق میزند. کولهام را توی اتاق میگذارم و برمیگردم سری به گلدانها بزنم. روی میز ناهارخوری دو کتاب گذاشته شده. کتاب کوچکتر بدون شک برای من است. یک کتاب کودک: "پروانه روی بالش من" از احمدرضا احمدی. بر میدارم و با حوصله و دقت تمامش را ورق میزنم. قشنگ است. کتاب دیگر (چشم بهشتی) را هم نگاهی میکنم و بعد هر دو را همان طور روی میز میگذارم. چند دقیقه بعد توی رختخواب پتو را تا زیر گلویم کشیدهام و سرمای ملایمی که احساس میکردم کم کم جایش را به گرمای مطبوع و رخوت ناکی میدهد.
.
4 comments:
چه احساس زیبایی
عالی بود.
چی بگم دیگه؟
مرسی.
مرسیییییی!
:)
چه خوب و راحت نوشتی
Post a Comment