ديروز كه داشتم از سر كار بر می گشتم، احساس خستگی زيادی داشتم. همينطور كه ايستاده داشتم از پنجره ی اتوبوس، پنجره های يشمی رنگ بانك ملت را نگاه مي كردم به ياد حرف فروغ افتادم كه می گفت آنجا خواب بعد از ظهر معمول نيست. می گفت آنجا بعد از كار تازه نوبت تفريح و خوشگذرانی و كلوپ و كافه و اينهاست. اولين بار خيلی تعجب كردم كه بعد از هشت ساعت كار چطور می شود بدون استراحت زد بيرون. هر چند حالا می فهمم. ولی چيزی كه ديروز داشتم فكر می كردم اين بود كه ما حتا اگر در كشور ديگری زندگی كنيم لااقل مدتی طول خواهد كشيد تا ياد بگيريم – حداقل به روش های مناسب خودمان - از زندگی لذت ببريم. (همانطور كه طول می كشد مثلا ياد بگيريم خودمان باشيم يا خيلی چيزهای ديگر.) در واقع اولين چيزی كه به نظرم رسيد يك سوال بود: آيا ما زمانی ياد خواهيم گرفت از زندگی لذت ببريم؟
No comments:
Post a Comment