لبهي روميزي را كه كنار ميزنم خرگوش ناصر از زير ميز ميآيد بيرون. خرگوش سياه و سفيد است. ميگويم باز كجا بودي؟ و زير ميز را نگاه ميكنم. چيزي شبيه سبد زير ميز است كه يك پتوي كوچك توي آن جا داده شده. همان پتوي دو نفرهي مخمل بنفش قديميست كه سالها پيش داشتيم. ناصر روي مبل توي هال نشسته و دارد من و خرگوش را نگاه ميكند. يكي از دندانهاي جلويي خرگوش شكسته. خرگوش سرش را بالا ميكند. يك نفر وارونه روي سقف ايستاده. پاهايش چسبيده به سقف و سرش رو به پايين است. لاغر و بلند قد به نظر ميرسد و موهايش را كه روغن زده صاف رو به عقب شانه كرده. سرتا پا مشكي پوشيده و چيزي شبيه شنل روي دوشش دارد. دست دراز ميكند و مثل شعبدهبازها گوشهاي خرگوش را ميگيرد و آن را در كلاه سيلندرش ميگذارد. مرد را ميشناسم. "ولند" كتاب مرشد و مارگريتاست. حس خوبي به او دارم. حسي از احترام و اعتماد. ميدانم به خرگوش آسيبي نميرساند و آن را سالم به ما برميگرداند. پيش خودم تكرار ميكنم كه بايد اين را به ناصر بگويم. بگويم كه نگران خرگوش نباشد.
3 comments:
چه پیوند و تخیل زیبایی با کتابی که خوندی مریم عزیزم
تصویر در ذهنم چقدر قشنگ شکل گرفت
قشنگ بود مرسی
hesabi morshed o margaritai bud,
sorry az babate pinglish, sare karam.
Post a Comment