لحظاتي هستند كه كاملا ناگهاني متوجه چيزي ميشوي كه هميشه برايت گيجكننده، مبهم يا دور از دسترس بوده و شايد تو هيچ تصوري از درك آن نداشتهاي. ممكن است مدتها پيش آن را فراموش كرده باشي يا حتا همان لحظه كه به نظرت لاينحل، غيرمطلق يا نظري آمده آن را كنار گذاشته باشي؛ در گوشههاي پنهاني از ذهنت. ولي ناگهان در لحظهاي شهودي – اگر بتوان اين اسم را برايش به كار برد - با لذتي بينظير متوجه ميشوي كه ديگر براي تو حل شده است. يك معما، يك داستان، يك مساله، آنقدر واضح و طبيعي آنجاست، حتا اگر جوابي كه به آن رسيدهاي درست نباشد.
نواي سونات پيانوي موتسارت من را به روزهاي خوشي ميبرد. از آن روزهايي كه در خاطرهات ميدرخشند. در اصفهان. آن چند روزي كه با لذتي وصف نشدني در حياط كوچك و زيباي موزهي هنرهاي معاصر با آن هواي خوب و كاجهاي سبز كمرنگ و كوتاه قدش به شنيدن موسيقي موتسارت مينشستيم. تجربهاي كه هنوز هم جذابيت و لذت منحصر به فردش را برايم از دست نداده است. گمان كنم آن لذت، تركيبي بود از احساسات خوشايند مختلفي كه هر روز من را با شوق تمام به آن حياط با آن رديفهاي صندلي پشت سر هم چيده ميكشاند. يك روز وقتي داشتم لباس مي پوشيدم فكر كردم آخرين باري كه با اين اشتياق براي رفتن به جايي آماده ميشدم كي بوده است.
نواي سونات پيانوي موتسارت من را به روزهاي خوشي ميبرد. از آن روزهايي كه در خاطرهات ميدرخشند. در اصفهان. آن چند روزي كه با لذتي وصف نشدني در حياط كوچك و زيباي موزهي هنرهاي معاصر با آن هواي خوب و كاجهاي سبز كمرنگ و كوتاه قدش به شنيدن موسيقي موتسارت مينشستيم. تجربهاي كه هنوز هم جذابيت و لذت منحصر به فردش را برايم از دست نداده است. گمان كنم آن لذت، تركيبي بود از احساسات خوشايند مختلفي كه هر روز من را با شوق تمام به آن حياط با آن رديفهاي صندلي پشت سر هم چيده ميكشاند. يك روز وقتي داشتم لباس مي پوشيدم فكر كردم آخرين باري كه با اين اشتياق براي رفتن به جايي آماده ميشدم كي بوده است.