فكر كنم خوب بلدم خودم را به كوچه ي علي چپ بزنم. البته گاهي بعد از اينكه دست خودم را رو كرده ام. سعي كنم از شال گردن بچه ي همسايه بگويم و از گربه ي روي ديوار. بخار روي پنجره ي ماشين را پاك كنم كه فكر كند بيرون را نگاه مي كنم و آن وقت از آب و هوا بگويم و از جواب يك كلمه اي اش بدانم كه هنوز دارد بهش فكر مي كند. و آنقدر پرت و پلا بگويم كه مطمئن شود من لااقل به چيزي كه در سر اوست فكر نمي كنم. و بعد سكوت و نگاه خيره اش آن قدر طولاني شود كه ديگر ندانم در ذهنش چه مي گذرد، هنوز دارد فكر مي كند يا نگاهش به برگي است كه زير برف پاك كن گير كرده.
2 comments:
چه قدر این اتفاق برام افتاده
و چه قدر با این نوشته ات این حس درونی رو احساس کردم.
خیلی خوب بود.
Post a Comment