Tuesday, September 29, 2009

حيرت

دختر دوان دوان از خيابان بغلي خودش را رساند نزديك ما. زبانش بند آمده بود. دست لرزانش را گرفته بود جلوي دهانش. رنگ به صورت نداشت. چشمانش گشاد شده بود و نگاهش دودو مي زد. عقب عقب رفت كنار پياده رو. گفتم حتما جلوي چشمانش يكي را با تير زده اند. پرسيديم چي شده؟ سعي مي كرد سرك بكشد طرف خياباني كه از آن آمده بود. قرار نداشت. دو سه بار پرسيديم تا توانست فقط بگويد: "خواهرهام...".
همراه عده اي كه داشتند فرار مي كردند سمت ما دويديم توي يكي از كوچه ها. دختر توي هياهو و شلوغي و گريزها گم شد.
يك ربع بعد ديديمش. مشت گره كرده اش را بالا برده بود و همان طور كه داشت مي رفت سمت خيابان، بلند بلند شعار مي داد.
دو دختر جوان چند متر عقب تر توي پياده رو ايستاده بودند و صدايش مي كردند كه برگردد.

9 comments:

nazanin said...

روایتی زیبا که می ماند

Calabros said...

وای چه حماسی

علی فتح‌اللهی said...

دوان دوان از خیابان بغلی

شراب تلخ said...

چه خوب که خواهراش دیده و چه خوب تر روایت کردین .

Diis.ignotis said...

:(

ehsan said...

chera up date nemikoni? up kardi ye khabari bede.....

زینب said...

جالبه !
توصیف های خوبی دارید .
راستی دیگه نقاشی چرا کار نمی کنید
؟
من خیلی دوست دارم کار جدید از شما ببینم .:)


این جا رو با اجازتون لینک دادم .

بهناز said...

آدم است دیگر؛ چند لحظه پیش نگران خواهرهایش بود و حالا آنها باید نگرانش باشند

Unknown said...

ای خانوم سلامتید؟
من از وقتی شنیدم زیاد یاد شما هستم ها
نگید بی معرفتم
بلد نیستم مثل بچه آدم زنگ بزنم و مثل آدم های اجتماعی حال تونو بپرسم. شما زبان بی زبانی من را قبول بفرمایید. حال تان چه طور است؟ کسالت برطرف شد؟ انشالله همانطور که آقا ناصر گفت جزئی بوده باشد.
به امید دیدار در جلسه داستان

در ضمن منم بدبخت شدم رفت فکر کنم