حدود پنجاه سالي دارد. صورتش كمي سبزه است و و موهايش را قهوه اي رنگ كرده. روبروي من در آن سوي هال روي يك عسلي نشسته و پايش را روي پاي ديگر انداخته. ژاكت نازك كرم رنگي روي بلوزش پوشيده؛ دامن چهارخانه ي كرم-قهوه اي، جوراب توري دانه درشت و يك كفش قهوه اي بندي. چند بار به هم لبخند زده ايم.
حالا فيلم اول تمام شده. هنوز همان جا نشسته و پاهايش را روي هم انداخته. فنجان چايش را بالا برده و نزديك صورتش نگه داشته؛ ولي ديگر به من نگاه نمي كند. چشمهايش را بسته و در هياهوي آپارتمان و صداهايي كه به صدا نمي رسند، با موسيقي آرامش بخش باخ آرام سر تكان مي دهد.
حالا فيلم اول تمام شده. هنوز همان جا نشسته و پاهايش را روي هم انداخته. فنجان چايش را بالا برده و نزديك صورتش نگه داشته؛ ولي ديگر به من نگاه نمي كند. چشمهايش را بسته و در هياهوي آپارتمان و صداهايي كه به صدا نمي رسند، با موسيقي آرامش بخش باخ آرام سر تكان مي دهد.
3 comments:
از این نوشته زیبایت احساس می کنم خودم نشستم روبروی میانسالی ام و اون رو تماشا می کنم...
حس غریبی داره
زیبا بود و آرام و زنانه
می دونی یه چیزی که تو اغلب نوشته هات هست و خوبه چیه؟ اینه که آرومن. نمی دونم چطوری توضیح بدم، به هر حال مرسی.
Post a Comment