ساعت هشت ونيم، عرق كرده مي رسد و پشت ميز كناري من مي نشيند. عينكش را برمي دارد، دست هايش را روي صورتش مي كشد و چشم هايش را مي مالد. رو به من مي گويد: "چقدر شلوغه!" با كمي مكث و لبخند به طرفش بر مي گردم: "خيابون؟" "آره. تهران..." "ساعت كاري معمولا اينجوريه." "من هم مسيرم بده..." "مي افتين تو ترافيك..." موهاي خرمايي مجعد و بيني كشيده و كمي عقابي دارد با لبهاي كوچك كه دو طرفشان كمي به سمت پايين كشيده شده. در مجموع قيافه ي با مزه اي دارد. از آنهايي كه به نظر مي رسد هميشه از دنياي اطرافشان در حيرت اند. و اين را ابروهاي خميده به سمت بالايش تشديد مي كند. مثل اينكه مبهوت به دنيا آمده باشد.
ديروز كه قرار بود اسكن كردن را يادش بدهم وقتي داشتم آنتي ويروس را غير فعال مي كردم پرسيد:" شما هم رشته تون كتابداريه؟" گفتم:"نه. كامپيوتر." انگار خيالش راحت شده باشد گفت:" آهان. گفتم آخه."
به اين فكر مي كنم كه آيا بيرون از اين جا، فارغ از روابط كاري و آموزشي و محاصره ي چهارده نفر از جنسي متفاوت رفتارش متفاوت خواهد بود. گمان نكنم.
ديروز كه قرار بود اسكن كردن را يادش بدهم وقتي داشتم آنتي ويروس را غير فعال مي كردم پرسيد:" شما هم رشته تون كتابداريه؟" گفتم:"نه. كامپيوتر." انگار خيالش راحت شده باشد گفت:" آهان. گفتم آخه."
به اين فكر مي كنم كه آيا بيرون از اين جا، فارغ از روابط كاري و آموزشي و محاصره ي چهارده نفر از جنسي متفاوت رفتارش متفاوت خواهد بود. گمان نكنم.
No comments:
Post a Comment