Sunday, May 20, 2007

دبيرستان

چند روز پيش كه با فائضي رفته بوديم ناهار، صحبت از مدرسه شد. من بودم و رستمي و قياسي. فائضي گفت: "همه اش هم به مدرسه ي خوب نيست. من يادمه يه دبيرستاني مي رفتم كه دختراش معروف بودن به خلاف؛ خلاف كه مي گم يعني در حد دوست پسر و اينا. ولي با اين حال خيلي هم شاگردهاي زرنگ و خوبي بودن. سال چهارمي هامون اينقد خوشگل و خوش تيپ بودن كه هر روز صبح كه ميومدن مدرسه مثه آكتورها مي موندن. ما اولي ها همه قد بلند بوديم ولي اونا كوچولو و ظريف. موها بلند و سشوار كشيده. ناخنها لاك زده... اينقد خوشگل بودن كه من با يكيشون دوست بودم. برادرم هميشه مي گفت عذرا بين من و اين دوستت يه پلي بزن.اسماشون هم خيلي بامزه بود. مثلا اسم يكيشون كرشمه بود ... اون سال ها تو همون بگير و ببندا بود. مديرمون دخترايي رو كه سياسي بودن لو داد. همشون رو لو داد. ميومدن همون جا تو مدرسه مي گرفتن و مي بردنشون. بعدشم مي گفتن تو حياط جلوي همه توبه كنن كه بقيه ببينن."
من سرم پايين بود. فائضي دستشو دراز كرد كه از جلوي من دستمال برداره. جعبه ي دستمال رو بردم طرفش. دو تا دستمال برداشت. سرم رو كه بلند كردم ديدم داره اشكاشو پاك مي كنه. جا خوردم. تا حالا نديده بودم گريه كنه. خودشم معذب بود ولي نمي تونست جلوي اشكاشو بگيره. با ناراحتي گفت: " نمي دونم چرا يهو اينقد ناراحت شدم."
ما فقط نگاه مي كرديم. مونده بودم چكار كنم. فكر مي كردم بايد دلداريش بدم يا لااقل چيزي بگم كه از ناراحتيش كم كنه ولي هيچ كاري نكردم. دقيقا هيچ كاري.
گفت:" نمي دونم چطور مي تونستن اينجوري با زندگي يه دختر شونزده هفده ساله بازي كنن... كسي كه چند وقت باهاش دوست بودي، باهاش توي يه مدرسه بودي..." و دوباره گريه كرد. بعد سعي كرد خودشو جمع و جور كنه. اشكاشو پاك كرد و گفت اسم دو تا از پسرهاي فاميل هاشون نيما و نيوشاست و اون فكر مي كرده كه اينا اسماي پسرونه است ولي اسم دو تا از دخترايي هم كه گرفته بودنشون نيما و نيوشا بوده. ما دنبال حرف رو گرفتيم. من شروع كردم و رستمي ادامه داد.
فضاي صحبت كاملا عوض شده بود كه بلند شديم و برگشتيم.

No comments: