Sunday, April 29, 2007

ويكی پديای خيس

بعد از خوردن چاي و كيك هنوز بحث اصلي شروع نشده بود. شروع كرديم به قدم زدن. باران داشت دوباره شروع مي شد. سهيل داشت درباره ي نورون ها حرف مي زد. بحث جالبي بود. باران تندتر شده بود. ناصر پيشنهاد داد چيز ديگري بخوريم. در واقع مي خواست بتوانيم جايي بنشينيم و حرف بزنيم. دوباره رفتيم همان جاي قبلي؛ ولي داخل، تلويزيون روشن بود و نمي شد حرف زد. گفت برويم آن كافه ي روبرويي. در محوطه ي بازي كه يك سقف شيب دار ايرانيتي داشت نشستيم و سهيل آش گرفت. دوتا. چون من گفتم كه فقط كمي با ناصر مي خورم. تازه رفته بودند سر بحث اصلي كه رگبار شروع شد. سردم شده بود. هميشه توچال از چيزي كه فكر مي كني سردتر است. باران داشت همينطور تندتر و تندتر مي شد. مردمي كه داشتند قدم مي زدند يواش يواش ناپديد مي شدند. هر از گاهي هم تعدادي را دوان دوان مي ديدي كه از بوران به جاي مسقفي فرار مي كردند. باد شديد، باران را شلاقي به سر و صورتمان مي ريخت و بحث خيلي جدي ادامه داشت. سقف بالاي سرمان شروع كرد به چكه كردن و قطره هاي آب رويم مي ريخت. ميز خيس خيس شده بود و ديگر از دستمال كاري ساخته نبود. سهيل مدام كاغذ هايش را روي ميز به خودش نزديك تر مي كرد يا گوشه ي كاغذ را روي تكه ي خشكي از ميز مي گذاشت و كلمه اي مي نوشت. ديگر حسابي سردم شده بود و مي لرزيدم. اتوبوس رسيد و يك دفعه جمعيت زيادي كه زير همان سقف جمع شده بودند با سرعت زياد شروع به دويدن كردند. با صداي بلند گفتم اتوبوس آمده. ناصر و سهيل بحث را ادامه دادند. اتوبوس رفت. از چكه هاي سقف كه رويم مي ريخت خسته شدم. گفتم جايمان را عوض كنيم؟ بلند شديم و جاي ديگري كه چندان فرقي نمي كرد نشستيم. سهيل چايي گرفت. باز هم دو تا. اين ميز هم خيس بود. بوران هنوز ادامه داشت. سعي كردم در بحث شركت كنم. كاغذ هاي سهيل ديگر كاملا خيس شده بودند. نمي دانم چقدر ديگر آنجا مانديم تا اتوبوس رسيد. تا اتوبوس دويديم. قسمت پاركينگ را كه رد مي كرديم باد شديدي مي آمد كه چترم را برعكس كرد و شالم را از سرم مي انداخت. جلوي مانتو و شلوارم خيس شده بود. چترم را كه درست كردم چتر سهيل برعكس شد و سهيل همينطور كه داشت آن را درست مي كرد بحثش را جدي ادامه مي داد. به ناصر نگاه كردم. خنده اش گرفته بود. خنديدم. سهيل كه چتر را همان شب خريده بود گفت فروشنده گفته كه اين چتر اگر برعكس بشود، درست مي شود. تاكسي گرفتيم و تا تجريش با هم رفتيم.
وقتي رسيديم خانه شلوارم تا زانو خيس بود. و مانتوم هم. ناصر همانطور كه لباسم را در مي آوردم گفت رنگت پريده. فكر كنم تقريبا تمام مدت نگرانم بود.

No comments: