توی سلف سرویس اداره نشسته ایم. پشت میزی که نزدیک به پنجره است و مشرف به حیاط وزارت خانه. روبروی رستمی نشسته ام و قیاسی هم سمت راستم. رستمی دارد با عجله از وضعیت دانشگاهشان و بخوربخورهای دولتی و برج سازی رئیس نمی دانم کدام دانشگاه در دبی و پاساژ سازی نمی دانم کدام استاد یا رئیس دانشکده حرف می زند و گاهگاهی می خندد. دختر زیبایی است. دندانهای سفید و قشنگی دارد که وقتی می خندد پیدا می شوند و او را زیباتر نشان می دهند. به حرفهایش گوش نمی کنم. فقط سعی می کنم خط صحبت هایش را زیاد گم نکنم تا لبخندها یا خنده های گاه به گاهم ناجور جلوه نکند. گاهی هم فقط وقتی خودش می خندد من همراهیش می کنم. مدتهاست که دیگر حوصله ی شنیدن این جور صحبت ها را ندارم. چه برسد به امروز که زیاد هم حالم خوش نیست. ما سه نفر همیشه (جز روزهایی که رستمی دانشگاه است) با هم می رویم ناهار. من دوست دارم تنها بروم ولی از اول این طوری شده و حالا دیگر نمی شود عوضش کرد. از اول...
No comments:
Post a Comment